شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب شانزدهم
شازده عزیز
خسته شدم از این چشم و هم چشمی ها، از کنایه های اطرافیانم که به مادرم می زنند.
پریچهر چرا هنوز شوهر نکرده است؟ نکند عیب و ایرادی دارد؟
از پچ پچ های خاله ام،
نگاه های ترحم آمیز آقا بزرگ، نمی دانند من نمی خواهم با کسی که خودشان انتخاب کرده اند ازدواج کنم.
می خواهم عشق را خودم به دست بیاورم.
بارها خواسته ام سر صحبت را با فرخ باز کنم اما نمی توانم.
قلبم به شدت می تپد.
توانایی حرف زدن را ندارم،
ترسی در وجودم است که نمی دانم چیست…
مجله اینترنتی تحلیلک