شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب ششم
شازده عزیزم
نمی دانید چقدر دلم تنگ شماست.
دلم می خواهد زودتر بیایید و در آغوشتان بخوابم و برایم از همان قصه هایی بگویید که وقتی من و زیور کوچک بودیم برایمان می گفتید.
دلم برای زیور هم تنگ شده، از وقتی به خانه خودش رفته، دو بار بیشتر نیامده و این برای ما که تمام ساعت های شب و روز کنار هم بودیم خیلی کم است…
و اما جوان پالتو پوش، تصمیم گرفته ام تا زمانی که اسمش را نفهمیدم او را پالتو پوش صدا کنم.
امروز وقتی داشت سوار درشکه می شد برگشت و نگاهم کرد و یک لبخند کمرنگ زد.
نمی دانم چطور خودم را به مدرسه رساندم. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود ولی علتش را نمی دانستم. دستانم یخ کرده بودند و سر گیجه داشتم، یک لحظه از حالت های خودم خنده ام گرفت.
با یک لبخند به این روز افتاده بودم. پس اگر حرف می زد احتمالا می مردم.
از فکرش نا خودآگاه لبخندی روی لبم آمد. ژانت که بالای سرم ایستاده بود به بچه ها که دورم جمع شده بودند گفت برگردید سر جاهایتان، انگار کمی حالش بهتر شده…
شازده این چه مرضی است که مرا به این حال انداخته است؟
کم کم دارم نگران می شوم.
مادرم دیروز گفت خیلی سر به هوا شدی دختر،
آخر پا برهنه از توی سینی بزرگ لواشک که در ایوان زیر آفتاب گذاشته بودند تا خشک شود رد شدم…
مجله اینترنتی تحلیلک