شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب هجدهم
شازده عزیز
باورم نمی شود، امروز دوباره جلو آمد و با من قرار گذاشت.
فقط گفت: فردا ساعت ۵ بعداز ظهر ته کوچه تاج، کنار درخت گردو منتظرتان هستم.
پریچهر خانم باید با شما صحبت کنم، حتما بیایید و رفت.
موضوع را با ژانت در میان گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت حتما باید بروی…
امروز به مادر گفتم فردا می خواهم به دیدن زیور بروم و خوشبختانه موافقت کرد.
کوچه تاج نزدیک خانه زیور است.
قرار شد فردا راننده آقا بزرگ مرا ببرد.
خیلی واهمه دارم،
فردا همه چیز را به زیور می گویم…
مجله اینترنتی تحلیلک