شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر - داستان کوتاه پریچهر

داستان کوتاه پریچهر ( قسمت هشتم )

داستان کوتاه پریچهر ( قسمت هشتم ) ... شازده عزیز نگاه فرخ تمام وجودم را به خاک سیاه می نشاند. زندگیم فقط شده است صبح ها که او را می بینم.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب هشتم

شازده عزیز

نگاه فرخ تمام وجودم را به خاک سیاه می نشاند.

زندگیم فقط شده است صبح ها که او را می بینم نگاهش را حس می کنم،

دوست دارم ساعت ها بنشینم و او را نگاه کنم، فقط همین.

به نظرم زیباترین منظره ای که در زندگی دیده ام فرخ است و چشم هایش.

زیور امروز به باغ آمده بود، ده دقیقه فقط در آغوش هم بودیم، دلم برایش یک ذره شده بود…

برایش گفتم از اضطراب های این چند وقته، از لرزش محسوس دست هایم، از گریه های یواشکی زیر لحاف پولک دوزی شده مادرم…

زیور گفت: پری این عشق است! حواست را جمع کن آقا بزرگ چیزی نفهمد وگرنه نمی گذارد پایت را از در عمارت بیرون بگذاری.

شازده عاشق شده ام ..

پریچهر کوچک شما دارد با عشق یک جوانک پالتو پوش دست و پنجه نرم می کند…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x