شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب پانزدهم
شازده عزیز
دور از تمام این بیقراری ها، فرخ امروز کمی گرفته به نظرم آمد.
دیگر حالت هایش را می فهمم، دیگر می دانم چه وقت هایی خسته و ناراحت است.
زمان که می گذرد دردهای روی صورتش بیشتر به چشمم می آید.
هر چه بیشتر ناراحت باشد شب چشمانش تاریک تر می شود.
اما من در تاریکی چشمان او به آرامش می رسم، هرچه تاریک تر،
سکوت بیشتر،
…آرامش بیشتر…
مجله اینترنتی تحلیلک