جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و سوم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و سوم)... شازده عزیز باران به درگاه چوبى پنجره می خورد و بوى چوب خیس در اتاق ها پیچیده است.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب پنجاه و سوم

شازده عزیز

باران به درگاه چوبى پنجره می خورد و بوى چوب خیس در اتاق ها پیچیده است.

چند روزى است صداى خودم را درست و حسابى نشنیده ام. از بس کم حرف می زنم صداى خودم دارد یادم می رود. حوصله همه را سر برده ام.

آقابزرگ هم انگار نه انگار، دارد با سکوتش مرا دیوانه مى کند.

مادر هم فکر می کند با این بى تفاوتى اش مى تواند فکر مرا نسبت به فرخ عوض کند. اصلا حرفى از ماجراى آن روز نزده است. مطمئنم او مى داند بین آقابزرگ و فرخ چه گذشته است اما اصلا به روى خودش نمى آورد.

من این روزها روى دنده لج افتاده ام و لام تا کام با کسى حرف نمى زنم ولى آن ها نمى دانند این سکوت طولانى یک روز برایشان دردسر ساز می شود.

تصمیم گرفته ام بى خبر بروم، تنهاى تنها… حتى اگر خبرى از فرخ نشود باز هم میروم…

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x