جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و هشتم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و هشتم)... شازده عزیز دو ماه میگذرد..نه فرخ را دیده ام نه کسى از او خبرى دارد.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب پنجاه و هشتم

شازده عزیز

دو ماه میگذرد..

نه فرخ را دیده ام نه کسى از او خبرى دارد.

یک روز پیش آقابزرگ رفتم و با جیغ و گریه و شیون برایش خط و نشان کشیدم.

گفتم: حتما شما سر به نیستش کرده اید که خبرى از او نیست. یا او را به جاى دورى فرستاده اید یا تهدیدش کرده اید!

حرف هایم که تمام شد همانطور که گریه می کردم روى یکى از صندلى ها نشستم.

آقابزرگ مضطرب به من نگاه کرد و براى اولین بار محبت را لابه لاى کلماتى که به زبان آورد حس کردم.

-پریچهر جان! دخترم باور کن روزى که او به عمارت آمد فقط در مورد تو حرف زدیم.

من قصد گم و گور کردن او را نداشتم. الان هم سر حرفم هستم و موافقتم را اعلام کردم.

واقعا خبرى از اینکه چرا نیامده و نیست ندارم.

فکر می کنم شاید از مسئولیتى که زندگى قرار است بر شانه اش بگذارد می ترسد.

هر وقت من آن جوان را دیدم تردید را در وجودش حس کردم.

من با گریه گفتم: شاید شما تهدیدش کرده اید، شاید شما او را ترسانده باشید.

آقابزرگ سرش را زیر انداخت و به سمت پنجره رفت و آهى کشید…

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x