جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و پنجم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و پنجم)... شازده عزیز دیشب خواستم از عمارت بروم اما پشت در حیاط که رسیدم پاهایم لرزیدند.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب پنجاه و پنجم

شازده عزیز

دیشب خواستم از عمارت بروم اما پشت در حیاط که رسیدم پاهایم لرزیدند.

انگار از پشت سر کسى صدایم زد و گفت نرو!

پدرم را در آن حوالى حس کردم.

شاید به عادت همیشگى اش لابه لاى درختان چنار قدم میزد… چند حس مختلف به ذهنم هجوم آوردند.

در آن سکوت شب فقط صداى مرغ حق مى آمد که هر چند لحظه یکبار در فضا پخش میشد.

ترس و دلهره و بغض و دلتنگى و ناتوانى باعث شد از راه آمده برگردم و وسایلم را کنار اتاق بگذارم.

به ایوان رفتم و روى زمین نشستم.

نسیم خنکى مى وزید، هواى بهار زودتر از موعد به باغ رسیده بود.

نتوانستم بروم..

همین جا ماندم توى همین عمارت و با همین آدم ها…

فکر کردم باید صبور باشم

میانه هاى راه انگار کسى رأیم را زد…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x