شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب پنجاه و چهارم
شازده عزیز
چند روز بیشتر به عید نمانده و همه مشغول خانه تکانى هستند. بى بى هر سال نزدیک نوروز سر از پا نمى شناسد.
من اما فکرهایم را کرده ام، طى چند روز آینده می روم..
وسایلم را جمع کرده ام، پول هم به اندازه چند روز دارم بعد از آن باید راهى پیدا کنم…
هنوز از تصمیمم چیزى به ژانت نگفته ام ولى اولین جایى که بروم خانه اوست.
بیچاره مادرم و بى بى نمى دانند چه در سرم مى گذرد. لابد فکر می کنند من هم قید این ماجرا را زده ام و دوباره همان پریچهر سابق شده ام.
از همین الان دلم برایشان تنگ شده است. دل کندن از عزیزترین افراد زندگیم سخت است…
مجله اینترنتی تحلیلک