شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب پنجاه و یکم
شازده عزیز
دیروز نتوانستم از قضیه سر در بیاورم و امروز هم!
از صبح پشت در باغ منتظر ژانت بودم ولى او هم نیامد.
آقابزرگ از دیروز به اتاقش رفته و بیرون نیامده. فقط آقا ابراهیم برایش شام برد که ظرف ها دست نخورده به مطبخ برگشت.
نمى دانم بین او و فرخ چه گذشته است!
اوضاع شهر هم بهم ریخته، هر چند روز یکبار سر و صدایى از یک گوشه اش بلند می شود. من اما در این فکر ها نیستم، فقط به فکر اتفاقات دیروز هستم.
آقابزرگ حتى با مادر هم صحبت نکرد که از او بپرسم.
یک هفته اى می شود که به مدرسه نرفته ام،
دلم حتى براى درس هایم تنگ شده است…
مجله اینترنتی تحلیلک