شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند
…
شب پنجم
شازده عزیز
از دیروز تا الان افکار مختلف رهایم نمی کنند.
امروز آن جوان را دیدم، حالا فهمیده ام خیلی اهل مطالعه است.
هر روز کلی کتاب در دستش است، شاید معلم باشد. خیلی دوست دارم اسمش را بدانم…
هر کاری می کنم خوابم نمی برد.
چشمانش یک لحظه از ذهنم نمی رود.
شازده می دانم در فرنگ چنین اتفاق هایی نمی افتد،
ژانت معلم فرانسه ام می گوید آنجا دو نفر اگر به هم علاقه مند باشند با هم صحبت می کنند و به گردش می روند.
اما در ایران هرگز چنین چیزی رخ نمی دهد یا حداقل در خانواده ما چنین نیست.
شاید اصلا او مرا دوست نداشته باشد.
چرا انقدر مطمئن حرف میزنم؟
شاید فقط از روی کنجکاوی به من خیره می شود
و هزار شاید دیگر.
به هر صورت دلم به خیال بافی هایم خوش است.
وقتی از مدرسه برمی گردم زیر بید مجنون کنار آب نما می نشینم و ساعت ها خیال بافی می کنم…
مجله اینترنتی تحلیلک