شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند
شب چهارم
شازده عزیز
دیشب خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم شما از فرنگ برگشته اید و برای من یک لباس عروس آورده اید، اما آقا بزرگ لباس عروس را گرفت و پرت کرد توی حوض وسط حیاط که حالا پر از لجن شده…
بگذریم خواب بدی بود انشاالله به خیر بگذرد.
دیروز در مهمانی که مادرم ترتیب داده بود چند خواستگار پیغام داده بودند.
آنقدر ترسیدم که یک راست به زیرزمین رفتم پیش بی بی گلبانو، وقتی رنگ و روی پریده ام را دید شربت بیدمشک برایم آورد، آن را که خوردم کمی حالم جا آمد بعد بی بی دستم را گرفت و گفت پریچهر جان چند وقت است بیقراری اگر چیزی پیش آمده به من بگو مادر.
حالا اشک هایم بند نمی آمد.
گفتم نمی خواهم شوهر کنم…
گفت مگر تا شازده نیامده کسی جرأت دارد تو را شوهر بدهد؟
منم گفتم مگر زیور را به زور شوهر ندادند؟ هر که نداند من که می دانم راضی نبود.
خلاصه کلی صحبت کردیم تا آرام شدم،
اما شازده اگر شما به این زودی ها نیایید شاید این اتفاق بیفتد.
مادرم می گوید وقت ازدواجت دارد می گذرد…
مجله اینترنتی تحلیلک