شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهلم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهلم)... شازده عزیز بعد از آن حرف هایى که آقا بزرگ به مادر گفت از همه چیز بیزار شده ام.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب چهلم

شازده عزیز

بعد از آن حرف هایى که آقابزرگ به مادر گفت از همه چیز بیزار شده ام.

خودم را ناتوان میبینم. نمى توانم قبول کنم که فرخ هم مثل بقیه رد شود و من با مردى که آقابزرگ انتخاب میکند ازدواج کنم.

اصلا نمى توانم چهره اش را از یاد ببرم.

روزها وقتى که از مدرسه برمیگردم گریه میکنم. آنقدر که با نگاه هاى ترحم آمیز بى بى رو به رو می شوم، مادر فهمیده است با شنیدن آن حرف ها چقدر نابود شده ام.

داستان را براى ژانت هم تعریف کردم، هم ناراحت شد هم عصبانى! و گفت هیچوقت به تصمیم هایى که دیگران براى تو میگیرند اعتماد نکن.

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x