شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب چهل و ششم
شازده عزیز
از دیروز تا به حال صد بار نامه فرخ را خوانده ام، تک تک جمله هایش را حفظ شده ام:
سلام پریچهر عزیزم
در نامه ات نوشته بودی که حالت چندان خوب نیست اما تو باید قوی باشی و ایستادگی کنی.
پریچهر در برابر مشکلات تسلیم نشو، مطمئن باش من همراه تو هستم.
درباره تصمیمی که گرفتی عجله نکن.
پدربزرگت جواب خواستگاری را داد اما من ناامید نشدم، باز هم می آیم، شاید قبول کرد.
اگر دوباره هم قبول نکرد باید فکر دیگری بکنیم.
اما نگران هیچ چیز نباش عزیزم، به خودت برس.
می دانم چند روز است مدرسه نرفته ای، صبور باش همه مشکلات حل میشود…
دوستدارت فرخ
مجله اینترنتی تحلیلک