جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و هشتم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و هشتم)... شازده عزیز دیروز با مادر صحبت کردم. امروز من و مادر به دیدن زیور رفتیم.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب چهل و هشتم

شازده عزیز

دیروز با مادر صحبت کردم.

امروز من و مادر به دیدن زیور رفتیم. گمان می کنم آقابزرگ اجازه تنها خارج شدن مرا از خانه نداده است.

شهریار به خاطر بیماری اش با ما نیامد و او را بی بی نگه داشت.

از قضا خواهرهای شوهر زیور هم مهمان خانه او بودند.

مادر کمى با زیور احوال پرسی کرد و مشغول صحبت با مهمان ها شد، من هم از فرصت استفاده کردم و تمام ماجراهایی را که این مدت پیش آمده بود برای زیور تعریف کردم.

زیور با دهان و باز متعجب به من نگاه می کرد، باورش نمی شد من اینگونه با آقابزرگ صحبت کرده باشم.

وقتى حرف هایم تمام شد گفت: پریچهر مطمئنى این پسر ارزش این همه جنجال را دارد؟

با اینکه ته دلم کمی تردید داشتم اما گفتم: بله که دارد، زیور جان من این قضیه را به خوبی تمام می کنم.

مادر چند لحظه ای بود به ما نگاه می کرد،

بعد از عصرانه به خانه بر گشتیم.

دلم میخواست زیور هم کنارم بود. حالا که وزنش زیاد شده بود و نمی توانست کار کند دوست داشتم مراقبش باشم و به او کمک کنم…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x