شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب چهل و چهارم
شازده عزیز
بعد از دعوای مفصل دیروز با آقابزرگ، به اتاق خودم رفتم.
اما خوشحال بودم که حرف دلم را به او گفته ام. تمام طول شب را گریه کردم.
امروز هم به مدرسه نرفتم، یعنی اجازه اش را نداشتم، مادر کلی سرزنشم کرد، بی بی هم دلداری ام داد، شهریار فقط متعجب نگاهم می کرد.
مادر بعد از یک ساعت آقابزرگ را آرام کرد و به اتاق من آمد و شروع به تشر زدن کرد.
شازده خسته ام.. می خواهم به فرنگ نزد شما بیایم.
می دانم که غیرممکن است! اما تسلیم نمی شوم، صد بار دیگر هم کتک بخورم باز هم پاى حرف هایم می ایستم…
فرخ و عشقی که مثل خون در رگ هایم جارى شده مرا در تصمیمم مصمم تر می کند…
مجله اینترنتی تحلیلک