یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم*
چهار نبرد حماسی
کتاب گل رنجهای کهن؛ برگزیده مقالات درباره شاهنامه فردوسی است که توسط جلال خالقی مطلق نوشته شده و به کوشش علی دهباشی در نشر ثالث به چاپ رسیده است. مطلبی که در ادامه می خوانیم با عنایت به مبنع مذکور نوشته شده است.
موضوع نبرد پدر و پسر به ریخت های گوناگون در روایات حماسی و افسانه های اقوام جهان آمده است. ولی از میان آنها تنها چهار روایت است که از نگاه موضوع و انگیزه و ساخت و جزییات داستان به یکدیگر بسیار نزدیکند.
یکی روایت آلمانی هیلده براند و هادوبراند به زبان آلمانی فصیح باستان که فعلا کهن ترین نمونه شعر پهلوانی ژرمنی است.
دیگر روایت ایرلندی کوکولین و کُنلای به زبان ایرلندی باستان از سده نهم میلادی.
دیگر روایت روسی ایلیا مومیث و سُکُلنیک از سده یازدهم میلادی.
دیگر روایت ایرانی رستم و سهراب که کهن ترین صورت موجود آن روایت فردوسی از سده دهم میلادی (چهارم هجری) است.
روایت آلمانی
تئودریش پس از آن که تاج و تخت خود را از دست می دهد به همراهی پهلوانی به نام هیلده براند به هون ها می پیوندد و سرانجام پس از سی سال دوری از میهن با سپاهی که هون ها در اختیار او می گذارند به قصد پس گرفتن کشور خود از اداکار باز می گردد. هنگام برخورد دو سپاه، هیلده براند با پهلوان جوانی از سپاه دیگر روبرو می شود، ولی پیش از آغاز نبرد پی می برد که او پسرش هادوبراند است.
هیلده براند خود را به پسر می شناساند، ولی جوان که شنیده بوده است پدر او در سفر درگذشته است، سخن او را باور نمی کند و پدر را هون پیر محیل و شریر می نامد. هیلده براند پس از شنیدن این دشنام به خاطر دفاع از شرف خود ناچار دست به نبرد می زند.
در یک نگارش تازه تر در پایان روایت چنین آمده است که سرانجام پسر شکست می خورد و شمشیر خود را به نشان تن در دادن جلو می برد. ولی ناگهان به پدر حمله ور می گردد. پدر پس از دورداشت حمله پسر، او را به خاطر این نامردی که از او سرزده است می کشد.
روایت آلمانی برخلاف سه روایت دیگر یک داستان حماسی نیست، بلکه یک سروده پهلوانی است که تنها شامل صحنه نبرد پدر و پسر است که آن هم بیش از یک نبرد نیست.
روایت ایرلندی
کوکولین برای آموختن هنرهای رزم به دربار اسکاتاخ ملکه سرزمین لتا می رود و در آنجا پس از همخوابگی با خواهر ملکه به نام آیفه انگشتری خود را به او می دهد و به او می گوید که چون پسر او به سالی رسید که این انگشتری اندازه انگشت او شد او را به دنبال پدر به ایرلند فرستد و نیز به او می گوید به جوان سفارش کند که در راه به هیچ روی از هدف خود برنگردد، نام خود را به هیچ تنها پرسنده ای نگوید و از هیچ نبرد تن به تنی روی نگرداند.
پس از رفتن کوکولین، زن پسری می زاید و او را کنلای نام می نهد. کنلای هنگامی که به هفت سالگی می رسد به نیرومندی صد مردست و در همین سن برای جستجوی پدر با کشتی ای از برنز با پاروهای زرین به سوی آلستر می رود. در نزدیکی ساحل با سنگ هایی که در کشتی همراه آورده است به سوی پرندگان پرتاب می کند و پس از آن که آنها را به آواز پرش سنگ در هوا بیهوش کرده و زنده به دست می آورد، آنها را دوباره رها می کند و می گذارد تا پرندگان در آسمان چندان اوج گیرند تا برسند به نقطه ای که چشم می بیند و نمی بیند. آنگاه از خود آوازی چنان بلند سر می دهد که پرندگان دوباره از آن نقطه هیچ به زمین می افتند و سپس آنها را از سر نو زنده می کند.
کنکبر، شاه ایرلند، پس از آگاهی از این داستان معتقد است که گرچه چنین هنری کار مردان است، ولی اگر صاحب صدا، کودکی هم باشد نباید گذاشت پا به ساحل گذارد.
لذا شاه نخست یکی از پهلوانان را می فرستد تا پیش از آگاه شدن از نژاد و هدف صاحب صدا از پیاده شدن او به ساحل جلوگیری کند. ولی جوان حاضر به گفتن نام خود به پرسنده ای که تنها آمده باشد نیست و به فرستاده شاه می گوید که اگر زور صد تن را داشته باشد نمی تواند از پیاده شدن او جلوگیری کند.
فرستاده شاه و پس از او چندتن پهلوان دیگر یکی پس از دیگری می روند ولی همه ناکام باز می گردند و واپسین تن آنها که می خواهد به زور جوان را وادار به فرمانبرداری کند، با پرتاب یکی از همان سنگ ها بر زمین می افکند و دست او را با دوال سپر می بندد و با این کار پهلوانان آلستر را مورد توهین قرار می دهد.
اکنون نوبت به کوکولین می رسد که برود و جوان را مطیع سازد. هنگام رفتن او زن کوکولین که حدس می زند که این جوان باید کنلای، تنها پسر کوکولین و آیفه باشد، درحالی که دست های خود را به دور گردن کوکولین حلقه می زند او را از نبرد با تنها پسر خود برحذر می دارد ولی کوکولین خواهش زن را رد کرده و می گوید حتی اگر این جوان پسر او باشد او را به خاطر دفاع از حیثیت آلستر خواهد کشت.
در نبرد ابتدا جوان موی سر کوکولین را می برد که این خود توهین بزرگی به حساب می آمده. کوکولین دعوت به کشتی گرفتن می کند و بعد از کش و قوس بسیار موفق به شکست دادن جوان می شود و در انتها در حالی که کوکولین جوان مجروح را در آغوش گرفته، به ساحل می آورد و خطاب به پهلوانان می گوید اینک این شما و این پسر من!
روایت روسی
هنگامی که ایلیا با مردان خود از مرز پاسبانی می کند، دیده می شود که پهلوانی ناشناس از دور بر اسبی زیبا می تازد. نخست یکی از پهلوانان را به نبرد او می فرستند، ولی پس از آن که او کاری از پیش نمی برد، ایلیا خود برای مبارزه با پهلوان ناشناس می رود.
سه روز با یکدیگر نبرد می کنند. روزی با شمشیر، روزی با نیزه و سوم روز به کشتی گرفتن می پردازند. سرانجام پهلوان جوان ایلیا را بر زمین می افکند و بر سینه او می نشیند تا او را بکشد.
در این هنگام ایلیا به درگاه پروردگار نیایش می کند و نیروی او دو یا سه بار بیشتر می گردد و از آن پس آن جوان را بر زمین می افکند و زره او را می گشاید تا سینه او را شکافته و دل آتشین او را تماشا کند. ولی با گشودن زره جوان چشمش به چلیپای زیبایی می افتد که روزگاری از آن خود او بود.(در برخی از نسخه ها و روایات به جای چلیپا سخن از انگشتر زرین است.)
ایلیا نام و نام والدین جوان را می پرسد و معلوم می شود جوان پسر خود او سکلنیک است که اکنون دوازده سال دارد. ایلیا پسر را می بوسد و برای او نقل می کند که چگونه با مادر او در دشتی آشنا شده بود و با او همخوابگی کرده بود.
ایلیا سپس جوان را به سوی مادرش باز می فرستد. جوان می رود و خشمگین از خفت و خیز ناشرعی پدر و مادر خود، مادر را می کشد و سپس به سوی پدر باز می گردد. چون به جایگاه پدر می رسد او را در چادری خفته می بیند و با نیزه به او حمله می کند. ولی نیزه او به چلیپای سینه ایلیا اصابت می کند. ایلیا از خواب بیدار می شود و جوان را می کشد.
روایت ایرانی
روزی رستم در پی شکار تا سرزمین توران با اسب می تازد و در آنجا، در نزدیکی شهر سمنگان پس از آن که به تنهایی گورخری را تا مغز استخوانش صرف می کند، رخش را به چرا رها کرده و خود به خواب می رود. دراین میان تنی چند از سواران توران می رسند و رخش را می گیرند و می برند. چون رستم از خواب برمی خیزد و رخش را نمی بیند در جستجوی او پی او را می گیرد تا به شهر سمنگان می رسد.
در سمنگان شاه با بزرگان شهر به پیشباز و پذیره رستم می آید و او را به کاخ خود می برد و قول می دهد که رخش او را بیابد.
پس از آن که رستم مست از بزم شبانه به خواب می رود، در نیمه های شب در خوابگاه رستم را نرم می گشایند و تهمینه دختر شاه سمنگان خود را خرامان به بالین پهلوان می رساند و به رستم می گوید که همیشه در دل، آرزوی داشتن پسری از او را پرورانده است و قول می دهد که اگر پهلوان کام او را برآورد رخش را یافته و بدو بازگرداند.
رستم که در دختر زیبایی و خرد را گرد می بیند و از او قول یافتن رخش را می شنود به آرزوی دختر تن می دهد.
بامداد آن شب رستم پیش از جدایی از دختر، مهره ای به او می دهد و به او سفارش می کند اگر فرزند او دختر بود این مهره را به گیسوی او و اگر پسر بود به بازوی او ببندد.
نه ماه پس از آن تهمینه پسری می زاید که نام او را سهراب می نهد. سهراب در یک ماهگی چون یک سالگان است و در ده سالگی پشت همه مردان آن سرزمین را به خاک می آورد.
سهراب پس از دانستن نام و نشان پدر، در جستجوی او در سرسپاهی که افراسیاب بدو سپرده است به ایران لشکر می کشد.
خواست افراسیاب این است که پدر و پسر یکدیگر را نشناسند و به جاسوسان خود سفارش می کند که پس از آن که سهراب رستم را از پای درآورد، شبانه در خواب به سهراب تازند و او را بکشند.
سهراب پس از کرده هایی چند، از آن میان نبرد با گردآفرید دختر مرزبان ایران و گرفتار ساختن یک پهلوان ایرانی به نام هجیر، به ایران می تازد و پس از آن که لشکر کیکاووس را در هم شکند، سرانجام در نبرد تن به تن با رستم روبروست. ولی هرچه از رستم از نام و نشان او می پرسد پاسخی نمی شنود.
در دومین نبرد، سهراب پشت رستم را به خاک می رساند ولی پیش از آن که او را بکشد رستم بدو می گوید که در میان آنان آیین پهلوانی چنین است که هماورد را پس از آن که پشت او را بار دوم به خاک رساندند می کشند.
سهراب این بایست را می پذیرد و از سینه رستم برمی خیزد و رستم با این نیرنگ جان را از چنگ سهراب به در می برد.
در سومین نبرد، رستم پشت سهراب را برخاک می افکند ولی واژگونه بایستی که او خود با هم نبرد نهاده بود بی درنگ پهلوی پور جوان را می درد. در واپسین دم رستم پسر خویش را از گفتار او و از بازوبند او می شناسد و می کوشد تا برای درمان زخم پسر از کیکاووس نوشدارو به دست آورد. ولی کاووس از دادن نوشدارو تن می زند و سهراب در آغوش پدر جان می سپارد.
* فردوسی
مجله اینترنتی تحلیلک