حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد نزدیک من آورد که کفافِ اندکروزی ناکافی (۱) دارم و عیال بسیار و طاقتِ بارِ فاقهتنگدستی (۲) نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هرآن صورت که زندگانی کنم کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان بلب آمد که بر او کس نگریست
باز از شماتتشاد شدن به غم دشمن (۳) اعدا می اندیشم که بطعنه در قفای منپشت سر من (۴) بخندند و سعیِ مرا در حق عیال بر عدمِ مروّتناجوانمردی (۵) حمل کنند و گویند:
مبین آن بی مروَت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست
حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی
و در علمِ محاسبتحسابداری (۶) چنان که معلوم است چیزی دانم اگربه جاهِ شما جهتی معّین شودبه مدد مقام و منزلت شما راهی پیدا شود (۷) که موجب جمعیّت خاطرآسودگی خیال(۸) باشد بقیّتِ عمر از عهده شکرِ آن بدر نتوانم آمد.
گفتم: عملِ پادشاهشغل دیوانی (۹) دو طرف دارد: امید و بیم یعنی امیدِ نان و بیم جان و خلافِ رای خردمندان باشد بدان امید در این بیم افتادن.
کس نیاید به خانهی درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصّه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه
گفت: این سخن موافق حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد.
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
و حکما گفته اند: چهارکس از چهار کس بجان به رنجند: حرامی از سلطان، و دزد از پاسبان، و فاسق از غَمّازسخن چین (۱۰)، و روسپیزن بدکار(۱۱) از محتسب؛ و آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟
مکن فراخ روی در عمل، اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار، ای برادر، از کس باک
زنند جامهی ناپاک گازران بر سنگ
گفتم: حکایت (۱۲) آن روباه مناسب حال تو است که دیدنش گریزان و بی خویشتناز خود بی خود شده (۱۳)، افتان و خیزان.
کسی گفتش: چه آفت است که موجب چندین مخالفتترس (۱۴) است؟ گفت: شنیدم شتر را بسُخرهبیگاری (۱۵) می گیرند.
گفتند: ای شیفته لایعقل شتر را با تو چه مناسبت و تو را با او چه مشابهت؟
گفت: خاموش! که اگر حسودان بغرض گویند شترست و گرفتار آیم که را غم تخلیصخلاص کردن (۱۶) من باشد تا تفتیش حال من کند؟
و تا تریاقپادزهر(۱۷) از عراق آورده باشند مارگزیده مرده باشد.
همچنین تو را فضل است و دیانت و تقوی و امانت، امّا متعنّتانعیب جویان (۱۸) در کمینند و مدّعیان گوشه نشین. اگر آنچه حُسنِ سیرت تو است بخلاف تقریر کنندبیان کنند (۱۹) و در معرض خطاب پادشاه افتی که را در آن حالت مجالِ مقالت باشد؟در آن حالت که در جایگاه بازخواست و عتاب و سرزنش واقع شوی به چه کسی فرصت سخن گفتن می دهند؟ (۲۰)
پس مصلحت آن می بینم که مُلک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.
به دریا در منافع بی شمارست
وگر خواهی سلامت، برکنارست
رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی درهم کشید و سخنان رنجش آمیز گفتن گرفت که این چه عقل است و کفایتهوشمندی (۲۱) و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته اند: دوستان در زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاریّ و برادرخواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دیدم که متغیّرخشمگین می شود (۲۲) و نصیحت بغرض می شنود. به نزدیک صاحب دیوان رفتم، به سابقه معرفتیآشنایی (۲۳) که میان ما بود، و صورت حالش بیان کردم و اهلیّتشایستگی (۲۴) و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند.
روزی چند بر این برآمد لطفِ طبعشنیکو سرشتی (۲۵) بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند کارش ازان درگذشت و به مرتبه ای برتر ازان ممکن شد.
همچنین نجم سعادتش در ترقّی بود تا به اوج ارادتبالاترین درجه دلخواه (۲۶) برسید و مقرّب حضرت سلطان و مشارٌ اِلیهمورد مشورت(۲۷) و مُعتَمَدٌ علیهمورد اعتماد (۲۸) گشت. برسلامت حالش شادمانی کردم و گفتم:
زکار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
اَلا لایجأَرَنَّ اَخُو البَلِیَّههان تا گرفتار بلا فریاد و زاری نکند
فَلِلرَّحمن الطافٌ خفیَّهچون خداوند مهربان را لطف هایی نهان است (۲۹)
منشین تُرُش از گردش ایام که صبر
تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد
مرا در آن قُربت با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد. چون از زیارت مکّه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد.
ظاهر حالش دیدم پریشان و در هیأت درویشان. گفتم: حال چیست؟ گفت: چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و مَلِک، دامَ مُلکُهُ، در کشف حقیقت آن استقصاکوشش تمام کردن (۳۰) نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیمصمیمی (۳۱) از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند تخت
تواضع کنان دست بر برنهند
چو بینند کارش ز دست اوفتاد
همه عالَمَش پای بر سرنهند
حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا در این روزها که مژده سلامت حُجّاج برسید از بند گرانم خلاص کردند و مِلکِ موروثم خاص.(۳۲)
گفتم: آن نوبت اشارتِ من قبول نکردی که گفتم عمل پادشاه چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افگندش مرده بر کنار
مصلحت ندیدم از این بیش ریشِ درونشجراحت دلش (۳۳) را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. بدین دو کلمه اختصار کردمسخن را مختصر و کوتاه کردم (۳۴):
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره گر نداری طاقتِ نیش
مبر انگشت در سوراخ کژدم
معنی لغات و عبارات دشوار حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست
۱- روزی ناکافی، درآمد ناکافی
۲- نیازمندی، تنگدستی
۳- شاد شدن به غم دشمن
۴- پشت سر من، در نبود من
۵- ناجوانمردی
۶- حسابداری
۷- به مدد مقام و منزلت شما راهی پیدا شود
۸- آسودگی خیال
۹- شغل دیوانی
۱۰- سخن چین
۱۱- زن بدکار
۱۲- این حکایت را انوری نیز به نظم درآورده است
۱۳- از خود بی خود شده
۱۴- ترس
۱۵- بیگاری، کار بی مزد
۱۶- خلاص کردن، رهاندن
۱۷- پادزهر
۱۸- عیب جویان
۱۹- بیان کنند
۲۰- در آن حالت که در جایگاه بازخواست و عتاب و سرزنش واقع شوی به چه کسی فرصت سخن گفتن می دهند؟
۲۱- هوشمندی
۲۲- دگرگون شدن، خشمگین شدن
۲۳- آشنایی
۲۴- شایستگی
۲۵- نیکو سرشتی
۲۶- بالاترین درجه دلخواه
۲۷- مورد مشورت
۲۸- مورد اعتماد
۲۹- هان تا گرفتار بلا فریاد و زاری نکند چون خداوند مهربان را لطف هایی نهان است
۳۰- کوشش تمام کردن و به نهایت چیزی رسیدن
۳۱- صمیمی
۳۲- مژده تندرستی حج گزاران که به پادشاه رسید مرا از زنجیر سنگین رهایی بخشید و ملک موروث مرا مصادره فرمود
۳۳- جراحت دل
۳۴- سخن را مختصر و کوتاه کردم
امیدواریم از مطالعه این مطلب که به حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی پرداختیم، لذت برده باشید.
بیشتر بخوانید:
- حکایت دروغی مصلحت آمیز به از راستی فتنه انگیز
- حکایت ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه قد بود و حقیر
- حکایت ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست
مجله اینترنتی تحلیلک