شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب دوم
شازده عزیز
برایم قابل درک نیست، نمی توانم بفهمم چرا انقدر آشفته ام، دست خودم نیست، شب ها از فکر زیاد خوابم نمی برد.
جالب است که مادر هم متوجه تغییر حالات من شده است،
وقتی از مدرسه بر می گردم با این که هوا سرد است اما در اتاق ها نمی نشینم.
راستش حوصله شلوغ کردن بچه های خاله را ندارم.
به باغ می روم و کنار بید می نشینم.
هرچه مادر می گوید بیرون نرو دختر می چایی
اما می خواهم تنها باشم با اینکه خیلی سردم می شود، اما تنهایی را ترجیح می دهم،
مگر همیشه خودتان نمی گفتید آدم در تنهایی دلیل بعضی رفتارهایش را می فهمد…
در تنهایی است که می شود فکر کرد و رویا بافت…
مجله اینترنتی تحلیلک