شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب نهم
شازده عزیزم
این روزها به شدت بیقرار هستم، دیگر حوصله ندارم درس بخوانم.
از مدرسه که بر می گردم،
قلم و کاغذ را بر می دارم و یک راست به باغ می روم و برایتان نامه می نویسم…
نمی توانم ننویسم، فقط به نامه نوشتن برای شما دلخوشم.
فرخ حالا دیگر گاهی لبخند می زند، فکر کنم فهمیده است شب و روز در فکرش هستم.
خنده ام می گیرد از این حرف ها، چگونه می تواند ذهن مرا بخواند؟
اوضاع تهران آشفته است، هنوز همه درگیر کشف حجاب هستند…
هنوز خیلی ها این مسئله را نپذیرفته اند، هیچوقت آن روز را یادم نمی رود که مصرانه رو به روی آقا بزرگ ایستادید و گفتید: پریچهر و زیور باید چادر هایشان را بردارند…
و خلاصه با هزار مکافات ما به مغازه آقای پارسا رفتیم و برای خودمان لباس و کلاه فرنگی خریدیم.
هنوز هم آقا بزرگ گاهی چپ چپ نگاهم می کند اما مادر چیزی نمی گوید، دیگر عادت کرده است…
یا پیاده رفتن به مدرسه هیچوقت در خیالاتم نمی گنجید اما باز هم شما به کمکم آمدید و گفتید: نوه هر کس که می خواهد باشد وقتی مدرسه دو کوچه بالاتر است با ماشین یا درشکه یا هر چیز دیگری برود بچه ها به پری می خندند!
چه قشقرقی آن روز به پا شد.
آه…شازده چه کار هایی که از دست شما بر نمی آید…
مجله اینترنتی تحلیلک