شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب هفدهم
شازده عزیز
امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.
فرخ بالاخره سر صحبت را باز کرد.
فقط چند کلمه،
فقط چند سوال از من پرسید.
اولش خیلی هول شدم، اما همانطور که او صحبت می کرد، آرامشی تمام قلبم را در بر گرفت.
آن نگاه و آن کلمات آهنگین صدایش، چنان حسی در من به وجود آورد که دیگر نه دستپاچه بودم و نه نگران…
و اما حرف هایی که فرخ به من زد.
اولش سلام کرد و وقتی قیافه متعجب مرا دید (خودم حس می کردم که رنگ پوستم لحظه به لحظه روشن تر می شود)،
گفت: باید ببخشید که مزاحم اوقات شما شدم، چند وقت است می خواستم با شما صحبت کنم و اگر جسارت نباشد اسمتان را بدانم.
آه…شازده من در آن لحظه انگار در این حوالی نبودم.
زبانم قفل شده بود و محو تماشای نگاه فرخ شده بودم.
فقط صدای او مرا دوباره به خود آورد.
به سختی تمام توانم را جمع کردم و گفتم پریچهر.
فقط توانستم همین را بگویم و به سرعت از مقابل دیدگان پر از تحسینش رد شدم…
مجله اینترنتی تحلیلک