شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب بیست و هشتم
شازده عزیز
امروز موضوع را به ژانت گفتم.
اولش به فکر فرو رفت اما بعد گفت میتوانى روزى که می خواهى بروى فرخ را ببینى بهانه بتراشى و به هر بهانه اى از عمارت بیرون بروى.
برایش توضیح دادم که در چه وضعیتى هستم و همه کارهایى که می توانم انجام دهم بخاطر وجود شازده ( یعنى شما) هست.
خیلى سرخورده هستم.
دلم براى دیدن فرخ پر می کشد اما نمى توانم او را ببینم.
امیدوارم هر چه زودتر راه حلى پیدا کنم.
مجله اینترنتی تحلیلک