غزل خواندن مجنون نزد لیلی؛ به بهانه بزرگداشت نظامی گنجوی
به بهانه بزرگداشت نظامی گنجوی برشی از لیلی و مجنون و غزل خواندن مجنون نزد لیلی را با هم بخوانیم.
غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
تو زان کهای و ما تراییم؟
ماییم و نوای بینوایی
بسم الله اگر حریف مایی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شبکور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن ز رهنمایی
در ده نه و لاف دهخدایی
ده رانده و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه ای تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپای و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توییم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گویی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر بزنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم، که نیست دلکش
بی تو شب ما و آنگهی خوش؟
ناآمده رفتن، این چه ساز است؟
ناکشته درودن، این چه راز است؟
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان به هم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو ازین بهانه بیرون
جانی به هزار بارنامه
معزول کنش ز کارنامه
جانی به از این به یار در ده
پایی به از این به کار در نه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه ست
گنجینه عمر جاودانه ست
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تندرست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من، من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو، چنین صواب است
یعنی دل من دلی خراب است
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت، که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دویی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام، آنچه مانده بر جای
کفشیست برون فتاده از پای
آنچ آن من است، با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است…
* نظامی گنجوی
مجله اینترنتی تحلیلک