حکایت هرچه گفتم آن منم عطار نیشابوری
حکایت هرچه گفتم آن منم عطار نیشابوری
بود آن دیوانه خون از دل چکان
زان که سنگ انداختندش کودکان
رفت آخر تا به کُنج گُلخنی
بود اندر کُنج گلخن روزنی
شد ازان روزن تگرگی آشکار
بر سر دیوانه آمد در نثار
چون تگرگ از سنگ می نشناخت باز
کرد بیهوده زبان خود دراز
داد دیوانه بسی دشنامِ زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
تیره بود آن خانه افتادش گمان
کاین مگر هم کودکانند این زمان
تاکه از جایی دری بگشاد باد
روشنی در خانه گلخن فتاد
باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ
گفت: ((یا رب تیره بود این گلخنم
سهو کردم، هرچه گفتم، آن منم!))
مجله اینترنتی تحلیلک