جمعه/ 2 آذر / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و ششم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و ششم)... شازده عزیز آنچه در این نامه براى شما مینویسم را خودم هنوز باور نکرده ام. دیروز آقابزرگ مرا به اتاقش خواست.

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب پنجاه و ششم

شازده عزیز

آنچه در این نامه براى شما مینویسم را خودم هنوز باور نکرده ام.

دیروز آقابزرگ مرا به اتاقش خواست.

وقتى که رفتم مختصر و مفید گفت که با وصلت من و فرخ موافق است!

آنقدر شوکه شدم که حتى نتوانستم دلیلش را بپرسم. راستش را بخواهید جرات نکردم حتى یک کلمه حرف بزنم، نکند از حرفى که زده پشیمان بشود..!

فقط توانستم عقب عقب از اتاق بیرون بیایم و تا انتهاى باغ بدوم و گریه کنم.

آقابزرگ مات و مبهوت نگاهم کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد…

فکرها مدام در سرم می چرخند. دوست دارم هر چه زودتر ژانت و زیور را ببینم و وقایع پیش آمده را برایشان تعریف کنم.

حالا لحظه شمارى ام برای دیدن فرخ شروع شده است.

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x