شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند…
شب پایانى
شازده عزیزم
دو سال از آخرین نامه اى که برایتان نوشتم می گذرد. دیگر دستم به نوشتن نرفت اما دو سال سختى را پشت سر گذاشتم.
آقابزرگ پارسال به رحمت خدا رفت. این بار به راستى ما تنهاى تنها شدیم.
با اینکه رابطه خوبى با او نداشتم، مرگش استخوان هایم را لرزاند.
دلم برایش تنگ شده است.
یک روزهایى به اتاقش می روم و روى صندلى گهواره ایش مى نشینم و به باغ خیره می شوم.
قبل از مرگش آخرین حرفى که به مادر زده بود اشکم را درمى آورد. گفته بود خوشحالم که پریچهر به دانشگاه می رود. این دختر از اولش هم به درس و مشق علاقه داشت.
حالا دیگر نیست که ببیند دارد درسم تمام می شود و به زودى شاید استخدام شوم.
و اما خبر عجیب و مهم تر اینکه، چند روز پیش روى یکى از نیمکت هاى حیاط دانشکده نشسته بودم که مردى شبیه فرخ را دیدم.
چند تار موى سفید لا به لاى مشکى ها خودنمایى می کردند و چند کتاب و جزوه در دستهایش بودند.
اولش حس عجیبى داشتم اما بعد دلخورى و بى تفاوتى جاى آن حس ها را گرفت.
دانشجوها پشت سرش راه افتاده بودند و مدام از او سوال می کردند.
زیاد مطمئن نبودم خودش است اما وقتى عینکش را برداشت مطمئن شدم.
رویم را برگرداندم و به سمت ساختمان دانشکده رفتم.
همانطور سنگینى نگاهى را روى خودم حس کردم و اتفاقات دو سال پیش مثل یک فیلم صامت از جلوى چشمانم گذشتند…
مجله اینترنتی تحلیلک