شیوانا و چاله های زندگی
روزی مردی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی گفت: استاد فرزندم بیمار شده است. از شما می خواهم به خانه من بیایی و با پسرم صحبت کنی!
شیوانا پرسید: بیماری فرزندت چیست؟ مرد گفت: نزدیک کوچه ما چاله ای هست، پسرم یک هفته پیش که از آنجا عبور می کرد داخل چاله افتاد. از آن روز دچار ترس شدیدی شده و هنوز به حالت عادی برنگشته است. از شما می خواهم که به دیدن فرزندم بیایید و به او بگویید که چاله ترسی ندارد تا آرام بگیرد.
شیوانا قبول کرد و به طرف منزل مرد به راه افتادند. سر کوچه که رسیدند شیوانا چاله را دید و از مرد پرسید آیا این همان چاله است که پسرت در آن سقوط کرده است؟ مرد پاسخ داد بله استاد!
شیوانا گفت: و هنوز چاله را پر نکرده اید و راه را هموار نساخته اید؟
مرد پاسخ داد: از کنار آن به راحتی می توان گذشت. جای نگرانی نیست.
شیوانا با حالتی عصبانی گفت: چاله هایی که یک بار در آن افتاده اید را هنوز پر نکرده اید و می گویی به پسرت بگویم چاله ها ترسی ندارند؟! چند نفر دیگر باید قربانی این چاله ها شوند تا شما همت کنید و آن ها را هموار سازید! من بر می گردم و تا چاله ها را پر نکرده اید به سراغ من نیایید!
مرد مات و مبهوت در حالیکه به شیوانا خیره شده بود گفت: ولی استاد شما که تا نزدیکی خانه من آمده اید، بیایید و با پسرم صحبت کنید تا آرام شود…
شیوانا قبول نکرد و از مرد جدا شد و برگشت.
ده روز گذشت؛ شیوانا تصمیم گرفت سرزده به دیدن پسرک برود. سر کوچه که رسید دید که چاله ها پر و مسطح شده اند.
کمی که جلوتر رفت چشمش به پسرک افتاد که بسیار سرحال با بچه ها مشغول بازی بود. پدرش هم در گوشه ای نشسته بود و از دور مراقب او بود تا چشمش به استاد افتاد از جایش برخاست و با احترام فراوان از شیوانا استقبال نمود و او را به منزل دعوت کرد.
شیوانا جویای حال پسرک شد و گفت خوشحالم که پسرت را در جمع دوستانش می بینم.
مرد پاسخ داد: استاد عزیزم! شما که رفتید با کمک چند نفر از دوستانمان چاله ها را پر کردیم. به محض اینکه به پسرم گفتیم چاله ها پر شده و جای نگرانی نیست خوشحال شد و از خانه بیرون رفت و وقتی مطمئن شد، دیگر در خانه نماند و مثل همیشه سر حال به سراغ دوستانش رفت و ما که دیدیم حالش خوب شده دیگر مزاحم شما نشدیم.
شیوانا بسیار خوشحال شد و از مرد پرسید: وقتی این کار را انجام دادید پسرت چه گفت؟ مرد خندید و گفت: پسرم اولین جمله ای که گفت این بود: دیگر نمی ترسم چون می دانم وحشتناک ترین چاله ها هم که سر راهم باشند کسی مثل شما را دارم که با شهامت و تلاش راه را هموار می کنند.
شیوانا گفت: ترس پسرت از چاله ها نبود، بلکه از بی تفاوتی اطرافیانش می ترسید. زندگی در شهری ترسناک است که مردمانش چاله ها را به حال خود رها می کنند و نسبت به رهگذران بی تفاوت می گذرند.
در چنین شهری به طور یقین مردم درد یکدیگر را درد مشترک نمی دانند و مشکلات روزمره شان بیشتر خواهد شد. پس زمانی که شما با همت به پر کردن چاله ها اقدام کردید پسرت اطمینان خاطر پیدا کرد که هر مشکلی راه حلی دارد که فقط می بایست با همت و تلاش رفع گردد و به همین دلیل بدون دلهره و ترس همچون روزهای گذشته به زندگی عادی برگشت.
شیوانا از مرد خداحافظی کرد و دقایقی ایستاد و به پسرک و بازی های کودکانه اش خیره شد، گویی روزهای گذشته و دور زندگی خود را مرور می کرد و از یادآوری آن روزها لبخندی بر لب هایش نشست.
شیوانا بر خلاف همیشه که برای سر و سامان دادن به انبوه کارهای تلمبار شده عجله داشت، دلش می خواست ساعتی به هیچ چیز فکر نکند و غرق تماشای بازی کودکان به خاطرات طلایی آن روزها بیندیشد..
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا ….
مجله اینترنتی تحلیلک