شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
داستان باغ سیب

داستان کوتاه باغ سیب

داستان کوتاه باغ سیب ... یاد درختان باغ سیبمان می افتم، یاد تفرش. چیزی توی سینه ام می لرزد، مینا دوربین به دست منتظر ایستاده است.

داستان کوتاه باغ سیب

به او میگویم: میشه با سازت عکس بگیرم؟
میگوید: بله خانم جان چرا نشه؟
فکر کنم سیزده چهارده ساله باشد، چشمهایش سبز است.
یاد درختان باغ سیبمان می افتم، یاد تفرش. چیزی توی سینه ام می لرزد، مینا دوربین به دست منتظر ایستاده است، پسرک صدایم می زند.
خانم…خانم… دوستتون منتظره.
دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم: توام بیا.
رو به دوربین می خندد، مینا عکس می گیرد.
زیر لب می گویم عکس با منظره باغ سیب!
بعد انگار خاطرات سال های دور توی مغزم موج می زنند.
صدای پدر می آید.
بر میگردم به بیست سال پیش
توی باغ می دوم، دنبال یک پروانه، انگار اگر آن را بگیرم کلکسیونم کامل می شود. عادت بدیست ولی پروانه های بیچاره را می گیرم و لای دفترم خشک می کنم.
موفق نمی شوم و از راهی که آمده ام به خانه بر می گردم.
ﻻ‌ﻟﻪ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯿﮑﺸﺪ.
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﺷﺮﻭﻉ ﺗﻌﻄﯿﻼ‌ﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ.
ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﯿﻢ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ:
ﺧﺐ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺘﺎﻥ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﺎﻻ‌ﺗﺮ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ،
ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻻ‌ﻟﻪ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ،
ﺩﻟﻢ ﺷﻮﺭ ﻣﯿﺰﻧﺪ…
ﭘﺪﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ
ﮐﺎﺭﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ،
ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﯿﻒ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﻣﯽ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺁﮐﺎﺭﺩﺋﻮﻥ ﺍﺳﺖ…!

ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺳﺎﺯ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺪﺭ ﻭﺍ ﻣﯿﺮﻭﻡ،
ﺧﺐ ﻻ‌ﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺳﺖ…
ﺻﺪﺍﯼ ﻻ‌ﻟﻪ ﮔﻨﮓ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﺪ.
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ‌ ﺳﯿﺒﻬﺎﯼ ﺑﺎﻍ ﺭﺍﻩ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ
ﺍﻣﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻮﻡ.

ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺯﺵ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ‌ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ، ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺗﻮﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ.
ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻥ ﮔﯿﺲِ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﻻ‌ﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﮐﺎﺭﺩﺋﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻬﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﺩ ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﺵ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺑﺪﻧﻪ ﺯﺭﺷﮑﯽ ﺭﻧﮓ ﺑﺮﺍﻗﺶ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺁﺑﻨﺒﺎﺕ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﻗﯽ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﮐﯿﻒ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺪﺭ ﻻ‌ﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺰ ﻣﺮﺗﺐ‌ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺍﻭﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻫﺪ، ﯾﺎﺩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺒﺎﻓﺘﻤﺸﺎﻥ، ﺧﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﺎﻓﻢ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﮐﻠﻪ ﺍﻡ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﻨﻢ!

ﺑﺎﺯ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ غم می کنم، هوا رو به تاریکی می رود.
به خانه بر می گردم، چراغ های خانه روشنند.
لاله در اتاق کنار ایوان نشسته و با آکاردئون بازی می کند، دوباره داغ دلم تازه می شود، روی تخت می نشینم و به آسمان نگاه می کنم که حالا کاملا تاریک شده است. باد به صنوبر ها میخورد صدای برگ هایشان مثل جریان آب محیط را آرام می کند،
هیچکس حواسش به من نیست،
زانوهایم را در بغل می گیرم و سرم را روی آنها می گذارم.
پدر به ایوان می آید و کنار من می نشیند و حرف می زند، از این می گوید که به دست آوردن چیزهای خوب بها دارد، لاله با گرفتن نمره خوب بهای آکاردئون را داده است، حرف هایش برایم گنگ است. این چیزها سرم نمیشود!

فقط نگاهش میکنم. بعد چتری هایم را از صورتم کنار می زند و مرا روی پایش می نشاند.
از خدا خواسته خودم را لوس میکنم و بغلش میکنم.
قول می دهد اگر دختر خوبی باشم فکری هم برای من کند…
صدای مینا مرا از اعماق افکارم بیرون میکشد.
زیر لب زمزمه می کنم هر چیزی بهایی دارد.
پسرک متعجب می گوید: خانم حالتان خوب است؟
و بعد مینا: چرا ماتت برده؟ بیست تا عکس گرفتم.
چشمم به نگاه سبز پسرک می افتد
ناخودآگاه لبخندی میزنم و اسکناسی همرنگ چشم هایش به او میدهم، لحظه ای بعد همراه مینا به سمت ماشین می رویم…

 

 

* این داستان در خردادماه سال ۹۶ و در شماره پنجاه و یکم مجله کرگدن به چاپ رسیده است.

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x