برشی از رمان «قطار از ریل خارج شد» نوشته احمدرضا احمدی که هفتمین رمان اوست را می خوانیم.
رمان قطار از ریل خارج شد
وقتی نازنینم خواب بود این نامه را برایش نوشتم روی آینه گذاشتم که صبح بخواند:
نامه اول
نازنینم
قبل از دیدار تو بعد از چهارسال، دیگر هیچ چیز برایم خیال انگیز نبود. حتی من که گل های نرگس و میوه های رسیده و بوی نان و لبخند دختران و خمیازه کشیدن پیرمردان را دوست داشتم. دیگر سایه های درختان تسلی نبود. همه کوششم که دوباره به گذشته بازگردم و کنار مادرم چای بنوشم اما گذشته به هدر رفت و از من گریخت. ساعت ها نشستم و گره کامواها را از هم باز می کردم که باتری در قلبم و مرگ را فراموش کنم.
شب ها گاهی چشمانم دور از تو از اشک خیس می شد. مادرم هم نبود که با دستمال سفید و خوش بویش که بوی یاس سفید می داد اشک هایم خشک کند.
می گفتم: بگذارم اشک ها در صورتم یخ ببندند و مبدل به قندیل های یخ شود.
شاید پنجره اتاقم را هر روز به رنگی درمی آوردم. گاهی همسایه هایم از این رنگ ها خسته می شدند و سکوت می کردند و هراس داشتم شاید از اعتراض آنها باتری در قلبم از کار باز بماند.
گاهی خیال می کردم دختری همسایه من است که ویلنسل می نوازد و صدای ویلنسل عمر باتری را در قلبم زیاد می کند.
روز و شب برای فراموشی باتری شفا است. اما من در بیمارستان کلمه شفا را فراموش کرده بودم یا به پرستاران سپرده بودم.
همسایه ها همیشه برایم میوه و غذای می آوردند و بد اخمی مرا تحمل می کردند و به صدای بلند موسیقی که گوش می کردم اعتراض نمی کردند. برای شاعر بودنم احترام داشتند.
هر یک از زندگی خود قصه ها گفتند و من هم با لبخند پوک و سردم جوابشان را می دادم. آخرین فنجان چای را خوردم پنجره را باز کردم فریاد زدم: آیا شما هم در قلب باتری دارید و از مرگ هراس دارید؟
عابران چنان سرگرم زندگی بودند که جواب مرا ندادند. برگ های درختان پشت پنجره ام لحظه به لحظه زرد می شدند. پنجره را بستم و خوابیدم.
امیدواریم از خواندن مطلب برشی از رمان قطار از ریل خارج شد نوشته احمدرضا احمدی لذت برده باشید.
مجله اینترنتی تحلیلک