به اسفند که می رسی …
وه چه دل انگیز است نغمه سرایی عاشقانه باران در سحرگاهان اسفند در گوش پنجره…
چه غنجی دارد دل من آنگاه که گیسوان پریشانم به دست باد یله و با شرشر باران ترانه خوان..
چه زیباست بوی نم خاک و سبزه زار در خلوتگه ایوان خانه و زیباتر حس حال و هوای اسفند با چشمانی بسته بر روی تمام روزهای رفته از دست..
فرصت اندیشیدن به یک سال تلمبار شدن اندیشه ی بودن ها و نبودن ها و رژه رفتن رسیدن ها و نرسیدن ها و هر آنچه که از دیوار دلمان عبور کرده..
فرصت اندیشیدن به رفیقان نیمه راه که در سنگلاخ های راه ناهموار ماندند و رفیقانی که آمدند پا به پا تا آخرین ایستگاه مانده از سیصد و شصت و پنج روز با تمام دقایق و ثانیه های خوب و بد.
به اسفند که می رسی ، آخرین برگه های تقویم یک سال، جلو چشمانت ورق می خورد و تو طفلی می شوی مشتاق رسیدن روزهای جدید..
به اسفند که می رسی، ته مانده سرمای آدم برفی که با دستان یخ بسته ات تکه برف های کوچک و بزرگ را به هم چسبانده ای، دستانت را می نوازد و تو دلت پر می کشد تا سایه بانی از مهر بر سر آدم برفی ات بکشی که مبادا آفتاب آبش کند.
خلاصه که اسفند، ته تغاری فصل های رنگارنگی است که با طعم آخرین جرعه فنجان فال ت، جادویت می کند و دلت می خواهد آن لحظه جادویی جاودانه بماند.
پس بیا این اسفند را شاعرانه بسرائیم و عاشقانه بستاییم،
شاید مجال دیدار اسفندی دیگر، سهم آخرین جرعه جام من و تو نباشد….