شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شیوانا

برخیز سحر نزدیک است (مجموعه داستان های شیوانا)

برخیز سحر نزدیک است / مجموعه داستان های شیوانا ... و همینطور که با تردید و امید با خود در ستیز بود، ندایی قلبی در گوشش نجوا می کرد که می گفت: برخـیز سحـر نزدیک است.

شیوانا برخیز سحر نزدیک است

در دهکده ای دور افتاده و در کلبه ای محقر خانواده ای تنگدست که از مال دنیا بی بهره ولی آبرومند و محترم بودند زندگی می کردند و سفره دل فقط نزد خدا می گستراندند.

پدر خانواده از نجابت اهل و عیال همیشه شرمنده بود و از اینکه نمی توانست حتی نیازهای اولیه آنها را به درستی پاسخ گوید درد می کشید و هیچ نمی گفت و خجل از چشم امیدی که همه اهل خانه بر دست او بسته بودند و او ناامید از تلاشی که برای امرار معاش می کرد و بی ثمر می ماند در نهایت استیصال هر روز ساعتی بر تخته سنگی می نشست و با خدا خلوت می کرد و از خالق کائنات می خواست که روزنه امیدی بر شب های تار خود و خانواده اش بتاباند تا بتوانند از چنگال بی رحم فقر نجات یابند و طعم آسایش را بچشند.

در یکی از روزهایی که در اوج ناتوانی با خود و خدا نجوا می کرد که چرا درهای بسته به رویم باز نمی شود؟ یکی از دوستانش به او رسید و از دیدن اشک های مرد بسیار متاثر شد و در کنارش نشست. او نیز که انگار تمام دلتنگی ها و دغدغه های زندگی اش سر باز کرده بود آنقدر گفت که کم کم به مرز گلایه و نا امیدی رسید. نا امیدی؛ از دوست که همه چی در دستان اوست..

دوستش بسیار متاثر شد و می دانست که در این شرایط هر گونه همدردی پاسخ درستی نخواهد داد.

پس از چند لحظه سکوت آرام بر شانه مرد خسته زد و گفت: یک نفر را می شناسم که هر کلامش می تواند اعجاز و راه گشای لحظه های تلخ تو باشد. کوله بار دغدغه هایت را نزد او ببر، یقین بدان که با دستانی پر از امید و شادی باز خواهی گشت. مطمئن باش که کلید درهای بسته ات در دست اوست و به تو خواهد گفت که چه باید بکنی تا از این ورطه هولناک، به سلامت عبور کنی.

مرد قبول کرد و قرار شد صبح فردا بدون درنگ به دیدار استاد شیوانا برود. شب را با افکاری مزاحم و نگرانی مبهم گذراند و هنوز صبح نشده بود که از جای برخاست و کوله بار مختصری بر دوش گرفت و با نگاهی ملتمسانه به آسمان به راه افتاد.

یقین داشت که دستان استاد، هاله ای از دستان خداست که به او راه درست را نشان خواهد داد و می دانست که خالق کائنات این بار هم او را تنها نخواهد گذاشت. پس از گذشت چند ساعت به دهکده شیوانا و پرسان پرسان به مدرسه رسید. دقایقی مانده بود تا کلاس تمام شود پشت در کلاس روی صندلی منتظر استاد نشست.

از فرط خستگی پلک هایش سنگین شده بود و به خواب رفت، پس از مدتی حس کرد دستی شانه هایش را تکان می دهد، چشمانش را باز کرد و چهره مهربان شیوانا را در مقابل خود دید. مودبانه ایستاد و مشغول صحبت شد.

شیوانا او را همراه خود به گوشه دنج حیاط برد و در سایه درختی تنومند نشاند و از دوستانش خواست تا از میهمانش پذیرایی کنند.

مرد شروع به درد و دل کرد و به شیوانا گفت: همه درها به رویم بسته شده و در بن بست هولناکی گرفتار شده ام. خانواده ام با مشقت و سختی زندگی می کنند و من با دیدن آنها بسیار زجر می کشم ولی هر چه بیشتر تلاش می کنم، کمتر به نتیجه می رسم. هیچ شغل و کاری را نمی توانم ادامه دهم و بعد از مدت کوتاهی دوباره بیکار و سرگردان می شوم.

شیوانا از مرد پرسید: اگر در شهری که زندگی می کنی زلزله ای بیاید و تمام زندگی و کلبه ات ویران شود و حتی چیزی برای فروختن و ادامه زندگی نداشته باشی چه می کنی؟ اگر به فرض محال فقط تو و خانواده ات و اهل دهکده زنده بمانید آنگاه چه می کنید؟

مرد به فکر فرو رفت و گفت: خب در این شرایط سخت، هر آنچه که برایمان باقی مانده جمع می کنیم و کولی وار می رویم و می رویم.

دست جمعی مهاجرت می کنیم تا زنده بمانیم.

شیوانا گفت: خب اکنون برو.. حتماً باید چنین اتفاقی بیفتد که تو و خانواده ات به فکر مهاجرت بیفتید؟ حتماً باید خطر مرگ در کمین باشد تا برای زنده ماندنت تلاش کنی ؟ این روزها نیز انگار تو و خانواده ات با مرگ دست و پنجه نرم می کنید پس انتظار سودی ندارد! گاهی باید موقعیت را تغییر دهی، باید موقعیت جدید را امتحان کنی و این امر جز با مهاجرت و کوچ کردنت میسر نخواهد شد.

زندگی همیشه در جریان است حال ممکن است لازم باشد که تو تغییر مسیر دهی، پس هوشیارانه منتظر شکار فرصت های طلایی باش. امروز فرصت طلایی که در دست توست این است که همگام با خانواده ات، به سوی سرنوشت سفر کنی و در جایی دیگر مستقر شوی، تو چه میدانی تقدیر خدا چگونه برایمان رقم می خورد؟

به طور یقین مشیت حق این بوده تا تو از دری که در این شهر به رویت بسته شده گذر کنی و به جایی بروی که درها همه به رویت باز و با امید زندگی ات را دوباره بسازی.

مرد که انگار در عمق وجودش کورسویی از امید شعله ور شده بود، از شیوانا خداحافظی کرد و به سوی خانه به راه افتاد. در راه با خود فکر می کرد آیا روزهای سخت تمام خواهد شد؟ آیا با شروعی دوباره خود و خانواده اش به آسایش خواهند رسید؟ و همینطور که با تردید و امید با خود در ستیز بود، ندایی قلبی در گوشش نجوا می کرد که؛ برخیز، سحر نزدیک است

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x