سه شنبه/ 6 آذر / 1403
Search
Close this search box.
مهدی اخوان ثالث

شاعر پیر و پیر شاعران؛ خاطره ای از عباس کیارستمی به بهانه درگذشت اخوان ثالث

اخوان ثالث کیه؟ گفتم: شاعر است. سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می­ شناسد. ولی نشناخته بود... خاطره ­ای ازکیارستمی از کتاب باغ بی برگی ...

عباس کیارستمی و همسفری عزیز به نام مهدی اخوان ثالث

اولین بار که شاعر پیر و پیر شاعران، مهدی اخوان ثالث را دیدم آخرین باری بود که او را می دیدم. همین اواخر. همین امسال، سال آخر او، سال ۱۳۶۹ شمسی، فروردین ماه، مهرآباد، جلو پیشخوان گمرک فرودگاه، در کشاکش آن معرکۀ غریب الغربا که هیچ کس به هیچ کس نیست.

او مثل هر مسافر بی تجربه و تازه کاری گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه­ ی سفر داشت. در تکاپوی اندکی بود و نابلد به این طرف و آن طرف می­رفت.

طوری که متوجه نشود به مسئول گمرک گفتم: این آقا مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش که خیلی عزیز است.

مسئول گمرک از من پرسید: کی؟ همین آدم؟

گفتم: بله. همین آدم.

به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. به دادش رسیدم و گفتم: شاعر است. اخوان ثالث، اخوان شاعر.

و منظورم این بود که هوایش را داشته باشد اما باز هم افاقه نکرد. او را نشناخت.

از پهلوی اخوان که رد می شدم به او سلامی کردم. با خضوع و تواضع روستایی جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد.

توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود گفتم: این آقا مهدی اخوان ثالث است.

پرسید: اخوان ثالث کیه؟

گفتم: شاعر است.

بیشتر بخوانید: قلندر آرام؛ به بهانه درگذشت اخوان ثالث

سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می­ شناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید: در تلویزیون کار می­کند؟

به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا.

در فرودگاه لندن، من و اخوان هر دو پیاده شدیم. هر کدام ما به جایی می­ رفتیم.

لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدی­ مان باشیم. چند ساعت توقف در فرودگاه هیت رو لندن فرصت غنیمتی را پیش آورده بود که من از فاصلۀ نزدیک او را خوب تماشا کنم.

چهار ساعت انتظار را نمی­ شد نشست و دیدنی­ های دیوتی فری شاپ فرودگاه را ندید. مدل­های جدید دوربین عکاسی و ساعت­های مدرن و…

چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان ” سیر بی دست و پا ” است. با خودش است. در خودش است. غرق است.

یادم آمد که او گفته است «باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟» این شعر فقط یک شعر نیست. این شعر یک مانیفست است، که اگر او همین یک شعر را گفته بود بازهم شاعر بزرگی بود.

 

خاطره ­ای از عباس کیارستمی

از کتاب باغ بی برگی

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x