شیوانا همیشه با خودت بگو شاید اسب بعدی من باشم
مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از دهکده شیوانا زندگی می کرد. او زمین های وسیعی داشت و تعداد زیادی کارگر که همراه خانواده هایشان روی زمین ها کار می کردند. مرد ثروتمند به تنهایی نمی توانست به زمین ها رسیدگی کند، به همین دلیل یک سرکارگر به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود که همه کارها را پیگیری کند.
سرکارگر که مردی خشن و بی رحم بود، کارگران و خانواده هایشان را به سختی به کار می گرفت تا محصول بیشتری نصیبشان شود.
روزها به سختی می گذشت و کارگران به اجبار و با خون دل در حالی که حتی نمی توانستند اعتراضی کنند، با سختی کار می کردند تا مبادا لقمه ای نان از سفره فرزندانشان کم شود و محتاج و نیازمند گردند.
یک روز شیوانا برای دیدن یکی از دوستانش از این دهکده می گذشت. کارگران که سخت مشغول کار بودند تا چشمشان به استاد افتاد دست از کار کشیدند و از شیوانا خواستند تا ساعتی به درد دل آنها گوش کند. شیوانا به همراه چند نفر از کارگران در گوشه ای ایستادند و شروع به صحبت کردند. شیوانا از آنها خواست که با آرامش با او صحبت کنند و به آنها اطمینان داد که از هیچ کمکی برای حل مشکل شان دریغ نخواهد کرد.
یکی از کارگران گفت: صاحب مزرعه ای که ما در آن کار می کنیم یک نفر را به عنوان سرکارگر برای نظارت به کارهای ما انتخاب کرده است که بسیار بی رحمانه و ناعادلانه با ما رفتار می کند و ما به دلیل نیاز و تامین معاش خانواده هایمان مجبوریم حرف او را گوش کنیم. استاد! شما با او صحبت کنید و از او بخواهید که با ما منصفانه رفتار کند. همه ما سعی مان بر این است که وظایف مان را به بهترین نحو انجام دهیم ولی شایسته نیست که برای لقمه ای نان شخصیت و وجهه انسانی مان خدشه دار شود.
شیوانا آهی از سر تاسف کشید و به سراغ سرکارگر رفت. سرکارگر افسار اسب پیری را در دست گرفته بود و با خود می برد.
شیوانا در مسیر با او همراه شد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می بری؟
سر کارگر پاسخ داد: به دستور صاحب مزرعه این اسب را به سلاخی می برم تا گوشتش را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم. با اینکه سال ها از این اسب کار کشیده اند و استفاده های زیادی از آن برده اند ولی اکنون که پیر و از کار افتاده شده و دیگر به دردشان نمی خورد او را طعمه سگان می کنند.
شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه به همه مسائل اینگونه نگاه می کند و فقط به فکر منفعت شخصی خود است، یقین بدان روزی می رسد که دیگر نیازی به تو نیز نخواهد داشت. پس آن روز کارگران این مزرعه بیشتر از اربابت می توانند به دادِ تو برسند البته در صورتی که تو امروز با آنها به نرمی و ملاطفت رفتار کنی.
اگر ارباب تو برای هیچکس و هیچ چیز ارزش قائل نیست و تا زمانی که اطرافیانش در خدمت او هستند فقط به آنها توجه و رسیدگی می کند، پس به طور یقین چنین فردی نمی تواند پشتیبان و حامی تو در روزهای سخت باشد. اگر تو امروز با زیردستانت به خوبی رفتار کنی می توانی به مهربانی و کمکِ فردای آنها امیدوار باشی.
دوست من! آیا فکر کرده ای که شاید روزی تو نیز به عاقبت این اسب که سال ها به اربابت سواری داده دچار شوی و همانگونه که این اسب را از خودش دور می کند، تو را نیز اگر ناتوان شوی طرد خواهد کرد؟! همیشه با خودت بگو که شاید اسب بعدی من باشم!
در این صورت رفتار و اخلاقت با اطرافیان، جوانمردانه تر و شایسته تر خواهد بود و آنها نیز متقابلاً فردایی که تو نیز همچو امروزت، دیگر قدرتمند نیستی و توان امروز را نداری با مهربانی دست تو را خواهند گرفت و تو در می یابی که مهربانی ارزشمندترین راه برای رسیدن به تمام خوبی هاست و زیباترین حس، این است که در روزهای ناتوانی دست یکدیگر را بگیریم.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک