داستان تپش های بی اختیار قلبت را به یاد داری؟ از شیوانا
زن در حالی که از شدت گریه آرام و قرار نداشت به طرف مدرسه آمد تا شیوانا را ببیند. از حیاط مدرسه که گذشت و شیوانا را دید، نتوانست تحمل کند، به هق هق افتاده بود و در میان اشک هایی که همچون باران از چشمانش می چکید، با احترام در مقابل استاد ایستاد.
آنقدر خسته بود که پاهایش توان ایستادن نداشت و شیوانا نگاه غمگین زن را دید و او را به کلاس دعوت کرد. شاگردان رفته بودند و نیمکت ها خالی بود. زن به همراه شیوانا وارد کلاس شد و روی اولین نیمکت نشست. شیوانا نیز در مقابلش نشست و از او خواست که حرف بزند و عقده دل باز کند تا کمی سبک شود.
زن با آه گفت: همسرم دائم با زخم زبان و حرکات ناشایست مرا آزار می دهد، مدام با کنایه حرف می زند، در مقابل دیگران تحقیرم می کند و برای زندگی مان هیچ ارزش و احترامی قائل نیست.
شیوانا به او گفت: همسرت را پیش من بیاور.
روز بعد زن به همراه همسرش پیش شیوانا رفتند.
شیوانا در حضور زن از شوهرش پرسید: آیا شبی را که فردای آن به خواستگاری رفتی به خاطر می آوری؟
مرد با تعجب به شیوانا نگاه کرد و پاسخ داد: دقیق در خاطرم نیست! فقط کمی از آن روز را به یاد می آورم. منظورتان چیست استاد؟
شیوانا محکم و مطمئن سوالش را تکرار کرد و گفت: سعی کن به خاطر بیاوری، می خواهم همین الان آن روز را تجسم کنی و به یاد آوری!
مرد به فکر فرو رفت و دقایقی گذشت. حس می کرد حرارتی عجیب وجودش را فرا گرفته، با شرمندگی گفت: استاد! وقتی به آن روزها بر می گردم حس می کنم یکی از خاطرات ماندنی و فراموش نشدنی عمرم همان روز بوده است.
شیوانا گفت: یادت می آید چقدر دلواپس بودی که مبادا جواب منفی از دختر یا خانواده اش بشنوی؟ یادت می آید چقدر زیر لب دعا می خواندی که همه چیز بر وفق مراد پیش رود و تو بتوانی به آنچه که می خواهی برسی!
یادت می آید آن شب تا صبح بیقرار و از تپش های بی اختیار قلبت بیدار بودی.
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: آری! آن شب را خوب به خاطر دارم! بی قراری ها و زمزمه هایم را با خالق کائنات خوب به یاد دارم. شیوانا با ناراحتی و تاسف گفت: یادت می آید آن شب از اعماق قلبت از خالقِ هستی خواستی تا چرخ تقدیر را طوری بچرخاند که تو به محبوبت برسی و در این داد و ستد تو نیز قول هایی دادی که خودت می دانی و او!؟
مرد شرمنده سرش را به علامت مثبت تکان داد. شیوانا آهی کشید و گفت: خالق کائنات به قولش عمل کرد و محبوبت را به تو رساند و تو حالا با زندگی خودت بازی می کنی! فکر می کنی برای خالق هستی سخت است که تو را دوباره به آن شب پر اضطراب پرتاب کند؟!
مرد با نگرانی از جا برخاست، دستان همسرش را بوسید و از او عذرخواهی کرد و با شرمندگی از حضور استاد دور شدند. یکی از شاگردان شیوانا که کمی دورتر حضور داشت، جلو آمد و گفت: استاد شما از کجا ماجرای آن شب را می دانستید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: همه کسانی که امروز ناسپاسی می کنند و قدر نعمت هایی که خالق به آنها ارزانی داشته نمی دانند، در حقیقت از همان ابتدا لیاقت آن نعمت را نداشته اند. آنها قبل از رسیدن به خواسته هایشان، در اوج دلواپسی از خالق کائنات می خواهند تا به مراد دلشان برسند. عهدهایی هم می بندند ولی چند صباحی که می گذرد همه چی را فراموش و ناسپاسی می کنند. آنها آنقدر فراموشکار هستند که نمی دانند خالق کائنات در چند ثانیه می تواند آنها را به همان شب های نگرانی پرتاب کند. من امروز فقط خاطره شب های گذشته را به او یادآوری کردم، شب هایی پر از دغدغه که او را به امروز پیوند داده است. در واقع او به یک تلنگر نیاز داشت تا پیام مرا درک کند.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک