دهه شصت، دهه شهدا
به قلم صنم حقیقی
نصف شب با صدای مهیب و غریبی از خواب پریده بودم و پرده را کنار زده بودم و به آسمان نگاه کرده بودم که نورانی شده بود و صدای وحشتناکی مرتب تکرار می شد: تق تق تق تق تق.
یادم هست که دندانهایم محکم بهم می خورد. با نوک پا رفته بودم اطاق دو برادرم و دیده بودم که آنها هم با موهای آشفته و قیافه خواب آلود به آسمان نگاه می کنند و نوری روی صورتشان کم و زیاد میشود. و بعد صدای مادرم بود که می گقت: «نترسین. چیزی نیست. برین بخوابین». و پتو را روی صورتم کشیده بودم و سعی میکردم چندین بار تا ده بشمارم که حواسم پرت شود و دندانهایم آرام بگیرند. جنگ رسیده بود به تهران. ۹ ساله بودم.
شعرهای آن زمان و سرودها یادم هست: «به لاله در خون خفته، شهید دست از جان شسته، قسم به فریاد آخر، به اشک لرزان مادر»، «بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا خون داد، بابا خون داد»، «خلبانان، ملوانان، ای امید فخر ایران. پرواز کن، پرواز کن» … و یا آن را که بلند بلند از ته دل با خودم میخواندم: «همه به پیش، همه به پیش، به یک صدا. جاویدان ایران عزیز ما».
آن زمان موز نبود. شکلات خارجی نبود. بادام هندی نبود. اگر مسافری از خارج میآمد و شکلات میآورد، آنقدر قایمش میکردیم و نمیخوردیمش تا خراب میشد. بجایش آلوچه بود و آلاسکا، پفک بود و دوغ آبعلی، و چیپسهای مانده و چروک شده روغنی. شامپوی داروگر بود و آدامس خروس نشان. صف طولانی روغن و گوشت ولی پناهگاه هم بود و آژیر قرمز. تبحر در روشن کردن چراغ گازی با کپسولهای آبی رنگ بود و ضربدر چسب نواری به پنجرهها. دویدن پا برهنه یکی از اعضای فامیل بود از خانهمان به سوی خانه پسرش کیلومترها دورتر وقتی شنیده بود بمبی در آن حوالی به خانهای اصابت کرده و چشمهای از حدقه در آمده مادر و مادربزرگ.
درست نفهمیده بودیم چه شد که اینطور شده بود. درست نمیفهمیدیم چه بلایی سرمان میآید. بچه تر از این حرفها بودیم. با شنیدن آژیر خطر وسط بازی، با قهقهه و مسخره بازی میپریدیم توی زیزمین و آرزویمان این بود که همه فامیل هم پیش ما بمانند و به زیرزمین بیایند و همانجا بخوابند که به خرخر کردنهایشان بخندیم. فقط هیجانش را میفهمیدیم و بس.
بعد سنمان بالا رفت و جنگ ادامه داشت. سن برادرهایم بالا رفت. دفاع مقدس واقعی یکروز صبح آمد خانهمان. نشست کنار ما سر میز صبحانه و زل زد بهمان. حباب شوخی و خندهمان ترکید. نوبت برادرها بود که مشمول شوند. که به جبهه بروند. و نوبت تصمیم خانواده بود. برادر بزرگترم رفت و دل مادرم شکست. زندگی را ادامه دادیم با یک اطاق خالی و مادرم که پیرتر شده بود. چند سال بعد رسیدیم به سن مشمولیت برادر بعدی. قل من. از آن دوقلوهایی بودیم که انگار با چسب دوقلو چسبانده بودنمان بهم. روز و شبمان یکی بود. اصلا یکی بودیم. جدا شدیم. رفت. زود بود برایم تحمل بار آنچنان غمی. زود بود برای اینطور تنها شدن. دلم شکست و شدیم دو دل شکسته در یک خانه با دو اطاق خالی.
آرام آرام عادت کردم به جدایی. کارم شده بود نامه نوشتن. طومار نوشتن و لحظه لحظهی زندگیام را برایش تعریف کردن. یک روز مدیر مدرسه گفت بعدازظهر بمانید که برای رزمندگان مربا بپزیم. کنار دیگ مشغول هم زدن بودم که دختری آمد کنارم. مرضیه. دو سال از من بزرگتر. پرسید: «کسی در جبهه داری؟». گفتم «نه». پرسید: «برادر نداری؟». گفتم: «خارجند. تو چی؟». گفت «یک برادرم جبهه است. علیرضایمان». سن برادرش را پرسیدم. گفت: «همسن خودم است. دوقلوییم». وجه مشترکی داشتیم. دوست شدیم. دوست مرباپزی. مقنعه به سر، مربا همزنان وسط بخار دیگ، به هم میخندیدیم و میگفت: «امروز مربای آلبالو درست کنیم که علیرضا دوست داره».
از آن به بعد هر چه مربا میپختم و جوراب میبافتم و کلاه، برای علیرضا بود. از مادربزرگم میپرسیدم: «اینها به دست علیرضا میرسه؟». میگفت: «حتما». علیرضا من را فعال پشت جبهه کرده بود. برای برادرم از علیرضا و مرضیه مینوشتم و میگفتم کاش بود و مرباهای خوشمزهمان را میچشید.
سال که تمام شد مرضیه از آن مدرسه رفت. مدتها بعد سر کوچهمان دیدمش. گفت علیرضا رفت پیش خدا. شهید شد. پیکرش را هم چند هفته قبلش فرستاده بودند تهران. قلبم انگار از جا کنده شد. از خودم پرسیدم: «مرضیه چطور زنده مانده؟». زود بود برای چشیدن آنهمه طعم تلخ. ۱۴ ساله بودم.
این اتفاقاتی که مدام بهم میریختت و بالا و پایینت میکرد، نسل من را، نسل نوجوان دهه شصت را، نسلی کرد استثنایی. متفاوت از بقیه نسلها. متفاوت از آنهایی که این نوع جدایی را و این نوع به لرزه افتادنها را ندیده بودند، از نزدیک لمس نکرده بودند. حتی بعدها که خودمان را مقایسه کردم با همنسلان خارجی، میدیدم چه بی ربطیم. دغدغههایشان چه مسخره بود. چه نابالغ و سرد و گرم نچشیده بودند به نظرم. بالغتر از آنها شده بودیم و مجرب در مقابله با هر نوع خبر بد، هر نوع ناهنجاری. ولی به کدام بها؟ این تفاوت و بی ربطی و تبحر، گلی نبود به سرمان اصلا. اینکه گل لاله را هنوز که هنوز است در خون خفته تصور کنیم، و هنوز که هنوز است از آتش بازی لرزه به تنمان بیفتد و یاد ضد هوایی کنیم، غمگینمان می کند. تفاوتهای تلخیست.
دهه شصت، دهه شهدا بود. دهه جداییها بود و وحشت. نمیخواهم هیچ نوجوانی، هیچ کسی، هیچ زمانی در این مرز و بوم آنهمه تلخی و جدایی و خون را به نام دفاع مقدس تجربه کند. میخواهم باباها فقط آب بدهند و برادرها کنارت بزرگ شوند و علیرضاها را به خاک نسپاریم و «همه به پیش، همه به پیش» گفتنمان برای صلح و ترقی باشد و بس.
مجله اینترنتی تحلیلک