شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شعر عطار برای پیامبر - شعر عطار برای پیامبر در مصیبت نامه - فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم

فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم / نگاهی به مصیبت نامه عطار

عطار نیشابوری در کتاب مصیبت نامه خود شعری درباره پیامبر دارد با عنوان فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم دارد.

مصیبت نامه عطار فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم

 

عطار نیشابوری در کتاب مصیبت نامه خود شعری درباره پیامبر دارد با عنوان فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم دارد که در ادامه با هم می خوانیم.

 

فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم

 

یک شبی در تاخت جبریل امین

گفت ای محبوب رب العالمین

صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

در گشاده دل بتو در بسته‌اند

هفت طارم را ز دیدارت حیات

تابرآیی زین رواق شش جهات

انبیا را دیده‌ها روشن کنی

قدسیان را جانها گلشن کنی

این جهان و آن جهان درهم زنی

پس علم در دزوهٔ عالم زنی

چون برفتی از جهان وز جان همی

قربت جان و جهان یابی دمی

مصطفی را کین سخن در گوش شد

جان چو دریای او پر جوش شد

از وثاق ام هانی ز اشتیاق

در کشید ام الکتابش بر براق

همچنان میزد عنان تا آسمان

تا که بگذشت از زمان و از مکان

هر دو عالم خواستارش آمدند

با طبق های نثارش آمدند

او در آن معراج جانی ننگریست

زانکه سر کار دانست او که چیست

بود سر تیز او چو سوزن لاجرم

همچو سوزن بود چشمش بر قدم

برنداشت او چشم چون سوزن ز پای

یک سر سوزن نماند او هیچ جای

لاجرم یک سوزنش دشمن نماند

همچو عیسی بستهٔ سوزن نماند

تا نیابد سوزن این سررشته باز

کی تواند رفت در راهی دراز

حق تعالی از کرم چندان نمود

کان بکس در قرنها نتوان نمود

زان نمودش سر کل کائنات

تا بداند خواجهٔ خورشید ذات

کین همه سرش چو مه بیرون زمیغ

کرد روشن نیست یعنی زو دریغ

لیک پیغامبر بدان می ننگریست

یعنی او داند مرا مقصود چیست

دیده را دیدار و جان را داغ بس

ورنه بی او دیده را ما زاغ بس

اول آدم را که طفل پیرزاد

برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری

او بپروردش زهی جان پروری

حله پوشیدش از عریان خویش

چیست عریان یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همه تعلیم داد

وز مسمی آخرش تعظیم داد

بعد ازان در صدر شد تدریس را

درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح را تصدیق کرد

نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد

صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد

درد دین را کلبهٔ احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک

وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد

کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود

برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت

سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان را دران سلطان سری

داد در شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل

ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی بماه

کردش از مه تا بماهی پادشاه

تشنهٔ او بود خضر پاک ذات

بر لبش زد قطرهٔ آب حیات

چون سر بریدهٔ یحیی بدید

با حسین خویش در سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد

در هدایت تا ابد مهدیش کرد

گرچه داد او کارها را صد نظام

ذرهٔ با او نبود او والسلام

عاقبت چون پشت بر افلاک کرد

عزم خلعت خانهٔ لولاک کرد

همچنان می رفت تا رفتن نماند

محمدت می گفت تا گفتن نماند

در کشش افتاد در هر جذبه ای

قطع کردی صد چو عالم عقبه ای

صد هزاران دم بزد آن جایگاه

شد بهر دم صد هزاران ساله راه

چون دگر یارای راه و دم نماند

جز یکی اندر یکی محرم نماند

کرسیش از نور بنهادند پیش

بی نهایت پرده بگشادند پیش

هیبت و عزت چو بیحد اوفتاد

لرزهٔ در جان احمد اوفتاد

میم احمد محو شد پاک آن زمان

تا احد ماند و شد احمد از میان

چون زفان را میکند این حال لال

از زبان لال باید گفت حال

از چنین جائی که جای جای نیست

قسم ما جز وای وای وای نیست

چون زنم من زین مقام صعب لاف

مور چون در پشت گیرد کوه قاف

گرچه دارد مور چون کوهی کمر

این دگر باشد بلاشک آن دگر

زان کمر چون نسبتی آمد پدید

عاشقان را رغبتی آمد پدید

عاقبت با خویش دادندش ز خویش

هرچه گوئی بیش دادندش ز پیش

چون محمد با خود آمد خود نبود

ای عجب گوئی که او خود خود نبود

چون دو خواجه خواستندی در عرب

دوستی یکدگر کردن طلب

دو کمان بر هم فکندندی تمام

یعنی خود این دو یکی شد بر دوام

چون دو تن در اصل یک ذات آمدی

نام این عقد المساقات آمدی

ای عجب این عقد چون بسته شدی

خون و فعل و قول پیوسته شدی

مال این یک مال آن یک آمدی

حال این یک حال آن یک آمدی

در یکی با یک دوی برخاستی

هم منی و هم توی برخاستی

همچنان آن شب سخن گوی الست

با نبی عقد مساقاتی ببست

دو کمان قاب قوسین ای عجب

در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست

قول و فعلش جمله قول و فعل اوست

دو کمان ابروش بنگر تو نخست

تا شود آن قاب قوسینت درست

گر در این عالم کمان را زاغ بود

آن کمان را زاغ از مازاغ بود

قاب قوسین از عدد آمد پدید

طاق ابروش از احد آمد پدید

جفت طاق او محقق اوفتاد

جفت با خود طاق با حق اوفتاد

قوس ابرو هر دو چون پیوسته شد

طاق گشت و از دو بودن رسته شد

قاب قوسین آیت دل بستگیست

کانچه دو ابرو بیک پیوستگیست

چون پیمبر بستهٔ این عقد شد

جانش را توحید مطلق نقد شد

در رسید از حضرت عزت خطاب

شد همی هر ذرهٔ صد آفتاب

حق تعالی گفتش ای دلبند خلق

گر بنام من بود سوگند خلق

من بتو سوگند خوردم اینت قدر

پس لعمرک یاد کردم اینت صدر

زیر بنگر باز کن نرگس ز هم

تا چه میبینی تو در زیر قدم

مصطفی چون کرد فرمان را نگاه

دید زیر خویش مشتی خاک راه

گفت چندانی که افتادت نظر

وانچه زیر پایت آمد سر بسر

خاک پای تست ای صدر انام

جمله در کار تو کردم والسلام

گفت یا رب میکشد اینم همه

زانکه مشتی خاک میبینم همه

این چه وزن آرد که خاک پای تست

دوستی را بخشم این چه جای تست

مصطفی گفتا که در پیش خدای

خواستم تا سجدهٔ آرم بجای

چون بسجده سر فرو بردم براه

خویش را دیدم میان خوابگاه

چون دو عالم دید و صاحب راز گشت

دید بستر گرم وقت باز گشت

بسترش چون سرد گشتی آن زمان

کو برون بود از زمان و از مکان

ای برون هر دو عالم جای تو

هر دو عالم چیست خاک پای تو

آسمان یک حلقه از گیسوی تست

خرقه پوش خانقاه کوی تست

آسمان شد ای گل سرخت عرق

از گل ده برگ رویت نه ورق

ای قیام فاستقم معراج تو

قم فانذر ای لعمرک تاج تو

آمدت اقره ز دل خوانندهٔ

وز الم نشرح بجان دانندهٔ

تو نهٔ طفل الف بی خواندن

خط تست از لوح مولی خواندن

لاجرم امی مطلق آمدی

صامت از خود ناطق از حق آمدی

هرکلامی کان تو گوئی از حقست

زانکه جانت از نور جانان مشتقست

هر طعامی کان سوی حلقت رسید

آن ز حلق خالق خلقت رسید

گر نیابی تا ابد بوی طعام

قوت یطعمنی و یسقینی تمام

ای زمین و آسمان خاک درت

عرش و کرسی خوشه چین جوهرت

تا که یک جان دارم و تا زنده ام

بند بندت را بصد جان بنده ام

در زفانم جز ثنای تو مباد

نقد جانم جز وفای تو مباد

نیستم من مرد وصف ذات تو

اینقدر هم هست از برکات تو

وصف عقلم گر مبارز آمدست

عقل قاصر وصف عاجز آمدست

آنکه او وصف از خدا داند شنید

وصف کس آنجا کجا داند رسید

من نمی گویم که حسان توام

تا منم خاک سگی زان توام

گر نخواهی کرد سوی ما نظر

تا ابد خواهیم گفت این المفر

امت خویشم شمر کین یک سخن

می نمایم آنچه میخواهی بکن

زانکه نقلست این حکایت زان تو

از ثقات ساکن دیوان تو

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

 

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x