قصه کودکانه دندان فیل
یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا می گشت، یک فندق در بسته پیدا کرد.
هر چقدر سعی کرد با دندونش فندوق رو باز کنه نتونست.
پوسته فندق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمی تونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟
من نمیتونم باهاش فندوق رو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.
خدا از توی آسمون بهش جواب داد:
برو توی جنگل و دندون همه حیوون ها رو ببین.
دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.
موش رفت به جنگل و دندون همه حیوون ها رو نگاه کرد.
دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.
پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”
اما فیل بهش گفت: نه نه! اینکارو نکن.
درسته که دندون های من خیلی بزرگه.
ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.
اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته کننده میشه برام.
تو به این کوچولویی چه جوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”
موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.
دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.
بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”
مجله اینترنتی تحلیلک