قصه کودکانه شنل قرمزی
قصه کودکانه شنل قرمزی
روزی روزگاری دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک به جنگل زندگی می کرد. دخترک هر موقع بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد، برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند.
یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست به او اجازه دهد تا به دیدن مادربزرگش برود، چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند.
مادرش گفت: فکر خوبی است.
آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا دختر کوچولو آن را برای مادربزرگش ببرد. وقتی سبد آماده شد، دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد.
مادرش گفت: عزیزم بدون وقت تلف کردن برو خانه مادربزرگ و با غریبه ها هم حرف نزن. در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد پس مواظب خودت باش.
دختر کوچولو که شنل قرمزش را بر تن داشت، گفت: چشم مادر جون، نگران نباش، من مواظب هستم.
در جنگل وقتی چشم او به گل های زیبا افتاد، نصیحت های مادرش را فراموش کرد. او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد.
شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود، نشد.
ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد.
گرگ با لحن مهربانی گفت: دختر کوچولو، چیکار می کنی؟
شنل قرمزی گفت: میخوام به دیدن مادربزرگم برم که نزدیک رودخونه زندگی میکنه.
بیشتر بخوانید: قصه کودکانه کوالای قهرمان
دختر کوچولو متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد.
در همان وقت، گرگ از راه میان بر دوید و به منزل مادربزرگ رسید و آهسته در زد.
مادربزرگ فکر کرد کسی که در می زند، نوه اش یعنی شنل قرمزی است، گفت: اوه عزیزم! بیا تو. بیا تو. من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد.
گرگ داخل شد و به طرف مادربزرگ دوید. مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست. گرگ هر کاری کرد نتواست در کمد را باز کند.
گرگ صدای پای دختر کوچولو را شنید، به سمت تخت مادربزرگ دوید، لباس خواب مادربزرگ را تن کرد و کلاه خواب چین داری را به سر کرد.
چند لحظه بعد شنل قرمزی در زد.
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید: کیه؟
شنل قرمزی گفت: منم
گرگ گفت: چطوری عزیزم؟ بیا تو
وقتی دختر کوچولو وارد کلبه شد، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد.
شنل قرمزی پرسید: مادربزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت شده؟ مشکلی پیش اومده؟
گرگ ناقلا گفت: من کمی سرما خوردم و چند تا سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکنه.
بیشتر بخوانید: داستان خرگوش دانا و شیر
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت: اما مادربزرگ! چه گوش های بزرگی دارید.
گرگ گفت: عزیزم با اونا بهتر صدای تو را می شنوم.
شنل قرمزی گفت: اما مادربزرگ! چه چشم های بزرگی دارید.
گرگ گفت: چه بهتر عزیزم با اونا بهتر تو رو می بینیم.
در حالی که شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت: اما مادربرزگ چه دندان های بزرگی دارید.
گرگ گفت: برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم. گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال دختر کوچولو دوید.
شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود، کسی که در تخت بود مادربرزگش نیست، بلکه یک گرگ گرسنه است.
او به طرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید: کمک! گرگ!
مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست، صدای او را شنید و با سرعت به طرف کلبه دوید.
مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت، با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید.
در همین موقع جنگلبان رسید و به مادربزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند.
شنل قرمزی بغل مادربزرگش پرید و در حالی که خوشحال بود، گفت: وای مادربزرگ من اشتباه کردم، دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم.
مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمت های دور جنگل برد، جایی که دیگر او نتواند کسی را اذیت کند.
شنل قرمزی و مادربزرگش یک ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند.
مجله اینترنتی تحلیلک