قصه کودکانه اژدها کوچولوی گرسنه
در سرزمینی دور غاری بود که اژدها کوچولو در آن زندگی میکرد. یک روز که اژدها کوچولو کلی بازی کرده بود و حسابی خسته شده بود، از خستگی خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد، دید آنقدر خسته است که نمیتواند از جایش تکان بخورد.
قصه کودکانه اژدها کوچولوی گرسنه
خفاش از بالای سقف غار آویزان شد. اژدها چشمش به خفاش افتاد و گفت: «من خیلی گرسنهام. از دیروز تا حالا چیزی نخوردم، آنقدر ضعیف شدم که حتی نمیتونم از دهانم آتش بیرون بیارم».
خفاش پرسید: «غذای تو چیه؟»
اژدها جواب داد: «من فقط برگ درخت میخورم».
خفاش گفت: «اگه برگ میخوری؛ من میرم و برات برگ میارم».
خفاش از غار بیرون آمد. چند تا برگ زیر درخت افتاده بود. نشست و برگها را برداشت.
کلاغسیاه از بالای درخت گفت: «قار… قار… برگ برای چی میخوای؟»
خفاش جواب داد: «اژدهای کوچولو خیلی گرسنه است. اگر غذا نخوره، مریض میشه».
کلاغسیاه پر زد و کنار خفاش نشست و گفت: «با این چند تا برگ که سیر نمی شه» کلاغسیاه پرواز کرد و گفت الان برمیگردم.
زمان زیادی از رفتن کلاغ نگذشته بود که باد آمد و برگهای اضافی درخت را از شاخهها جدا کرد. زیر درخت پر از برگ شد. در همین موقع کلاغ، بالبال زنان آمد. چشمش که به برگها افتاد گفت: «باد عزیز ممنون». باد هایوهویی کرد و رفت. کلاغسیاه کنار خفاش نشست.
خفاش گفت: «چه فکر خوبی کردی. ببین چقدر برگ جمع شده!»
بیشتر بخوانید: قصه کودکانه شنل قرمزی
کلاغ گفت: «حالا کجاش رو دیدی؟!»
در همین موقع خارپشت از راه رسید تا چشمش به برگها افتاد، خودش را به شکل توپ در آورد و روی برگها قِل خورد. تمام برگها به خارهای خارپشت چسبیدند.
خفاش رو به کلاغ گفت: «تو خیلی باهوشی». کلاغ قارقار خندید. بعد با خفاش بالبال زنان و خارپشت قلقل زنان بهطرف غار رفتند.
اژدها کوچولو ضعف کرده بود. خفاش و کلاغ بالای سر اژدها نشستند. کلاغ او را صدا زد. اژدها چشمهایش را باز کرد. خارپشت خودش را تکان داد. برگها جلوی اژدها ریخت. اژدها برگها را خورد و سیر شد. هوا داخل غار سرد بود.
اژدها کوچولو گفت: «اگر سردتان است نزدیک من بیایید تا گرمتان کنم.»
خفاش و کلاغسیاه و خارپشت کنار اژدها کوچولو نشستند. اژدها دهانش را باز کرد و با آتش کوچکی آنها را گرم کرد.
مجله اینترنتی تحلیلک
عالی بود ممنون
از اینکه این پست رضایت شما رو جلب کرده خوشحالیم
خیلیخوببود
ممنون از حسن نظر شما