
خودت را از یاد نبر / مجموعه داستان های شیوانا
شیوانا کمی سکوت کرد و سپس گفت: درس امروز ما تجربه تلخ مرد جوانی است که ناخواسته خود را در باور حرف های کاذب مرد و زن جوان گم کرده است. می بایست هر روز جلو آینه که می ایستیم، خودمان را به یاد آوریم.
شیوانا کمی سکوت کرد و سپس گفت: درس امروز ما تجربه تلخ مرد جوانی است که ناخواسته خود را در باور حرف های کاذب مرد و زن جوان گم کرده است. می بایست هر روز جلو آینه که می ایستیم، خودمان را به یاد آوریم.
داستان تقدیر چنین بود که من بی تو بمانم از شیوانا … در دهکده، زنی جوان زندگی می کرد که همسرش را تازه از دست داده بود و سه فرزند کوچک داشت. زن جوان بسیار بی قرار بود و در سوگ از دست دادن همسرش بیتابی می کرد.
همگام من در این سفر پر خاطرهی پر مخاطره! بارها گفته ام و تو خوب می دانی که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه های سرشار از احساس خوشبختی در آن زندگی است.
شیوانا و داستان تو لطف می کنی و دیگران وظیفه می پندارند … یکی از شاگردان مدرسه شیوانا هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و قبل از اینکه بقیه دوستانش بیدار شوند، حیاط و آشپزخانه مدرسه را نظافت می کرد و تمام زباله ها را بیرون می برد.
روزگاری است که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شبهای شفاف و پر شکوه، کهکشان شیری و شهاب های فرو ریزنده باشیم…
شیوانا با کاروانی به شهری دیگر سفر می کرد، در کاروان افراد متفاوتی بودند که هر کدام خصوصیات اخلاقی خاصی داشتند. یکی پیرمردی بود که هوش و حواس درستی نداشت و دیگری مردی که میمون فروش بود و میمون ها را تربیت می کرد و برای فروش به شهرهای مختلف می برد.
پدربزرگ من مردی ثروتمند و اشراف زاده است، پدرم به خاطر حفظ اعتبار او مجبور است مطابق خواسته های او زندگی کند. مادرم را هرگز ندیده ام، چون بعد از به دنیا آوردن ِمن فوت کرده و می گویند در آن سوی کوهستان در شهری دوردست و در خانواده ای ثروتمند زندگی می کرده است.
شیوانا هر ازگاهی شاگردانش را به خارج شهر می برد و چند هفته ای در آنجا می ماندند و خود را به دل طبیعت می سپردند، آنها در این مدت یک زندگی طبیعی را با دست خالی از نو شروع می کردند و برای خودشان پناهگاه می ساختند و با امکانات کم، زندگی متفاوتی را تجربه می کردند.
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.
در محضر عطار نیشابوری؛ ذکر حکایتی از مصیبت نامه … عمر درازی کرده ام و هرگز مرا عشقی نبوده. امام، مرد خر گم کرده را گفت؛ افساری بیاور و این مرد را ببر.