باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت با معنی
همراهان همیشگی و ارجمند مجله اینترنتی تحلیلک، در این مطلب گلچینی از زیباترین حکایت های باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت را به همراه معنی برای شما آورده ایم. مجتبی مینوی در پانزده گفتار -چاپ دوم- که در سال ۱۳۴۶ توسط دانشگاه تهران چاپ شده است، میگوید: نقل است که شکسپیر در زبان انگلیسی و مردم انگلیسی زبان چنان نفوذ کرده است که بیش از چهارصد و پنجاه جمله او در بیان عموم مردم راه جسته و مثل شده و قریب به دوهزار عبارت و شعر وی در ذهن مردم تربیت شده جای گرفته است. سعدی نیز در زبان فارسی نظیر چنین شأنی دارد و با نگاهی میتوان متوجه شد که بیش از چهارصد جمله و بیت از سعدی در زبان فارسی حکم مثل پیدا کرده است.
امیدواریم از مطالعه این مطلب که به باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت اختصاص دارد، لذت ببرید…
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت با معنی
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت با معنی
حکایت خواهنده مغربی در صف بزازان حلب
خواهندهسائل، گدا (۱) مغربی (۲) در صف بزازانپارچه فروشان (۳) حلبشهری در شام (سوریه) (۴) می گفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سوالگدایی(۵) از جهان برخاستی.
ای قناعت، توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست
کُنج صبر اختیار لقمان است
هر که را صبر نیست حکمت نیست
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. سائل، گدا
۲. مغربی نامی است که عرب ها به ناحیه شمال غربی آفریقا که شامل کشورهای مراکش، الجزائر و تونس است داده اند.
۳. راسته پارچه فروشان
۴. شهری در شام (سوریه)
۵. گدایی
****************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی فرستاد
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذقماهر، استاد (۱) به خدمت مصطفی، صلی الله علیه و سلم، فرستاد.
سالی در دیار عرب بود، کسی تجربتیآزمایش (۲) پیش وی نبرد و معالجتی از وی در نخواست. پیش پیغامبر، علیه السلام، رفت و شکایت کرد که مرا برای معالجت اصحاب فرستادهاند و کسی در این مدّت التفاتیتوجه (۳) نکرد تا خدمتی که بر بنده معین استمقرر و تعیین شده است (۴) بجای آورد.
خواجه، علیه السلام، فرمود: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نباشد نخورند و هنوز اشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند.
حکیم گفت: موجب تندرستی این است. زمین خدمت ببوسید و برفت.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سرانگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا زناخوردنش بجان آید
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. ماهر، استاد
۲. آزمایش. کسی به عنوان آزمایش نزد او نرفت
۳. توجه
۴. مقرر و تعیین شده است
**************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت در سیرت اردشیر بابکان آمده است
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیمی عرب را پرسید که روزیچه مایه طعامچه مقدار غذا (۱) مصلحت است خوردن؟
گفت: صد درم سنگدرم سنگ معادل وزن یک درم یا چهل و هشت حبه است (۲) کفایت کند. گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
گفت: هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه. یعنی این قدر تو را بر پای همیدارد و هر چه بر این زیادت کنی تو حمال آنی.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
معنی لغات و عبارت های دشوار باب در فضیلت قناعت
۱. چه مقدار غذا
۲. درم سنگ معادل وزن یک درم یا چهل و هشت حبه است
**************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت رنجوری را گفتند دلت چه می خواهد
رنجوریبیماری (۱) را گفتند: دلت چه می خواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو پُر گشت و شکم در خاست
سود ندارد همه اسباب راست
معنی کلمات دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. بیماری
********************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید
جوانمردی را در جنگ تاتارمغول (۱) جراحتی هولزخمی هولناک (۲) رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد، اگر بخواهی باشد کهممکن است که (۳) قدری ببخشد و گویند آن بازرگان به بخلخسیسی (۴) معروف بود.
گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر نوش دارو خواهم دهد یا ندهد و اگر دهد منفعت کند یا نکند. باریبه هرحال (۵)، خواستن از وی زهر کشنده است.
هر چه از دونان بمنّت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
و حکما گفتهاند: اگر آب حیات فروشند فیالمثل به آب روی، دانا نخرد که مردن به علتبیماری (۶) به از زندگانی بمذلّتبا خواری.(۷)
اگر حنظل خوری از دست خوش خوی
به از شیرینی از دست ترش روی
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. مغول
۲. زخمی هولناک
۳. ممکن است که
۴. خسیسی
۵. به هرحال
۶. بیماری
۷. با خواری
**************************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت مبر حاجت به نزدیک ترش روی
درویشی را ضرورتینیاز، کار مهم (۱) پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی وافرفراوان (۲) دارد، اگر بر حاجت تو واقفآگاه (۳) شود در قضای آن توقف روا ندارددر برآوردن آن حاجت درنگ و تاخیر را جایز نخواهد داشت(۴). گفت: من او را ندانمنمی شناسم. (۵) گفت: مَنَت رهبریراهنمایی(۶) کنم.
دستش گرفت و به منزل آن کس در آورد. یکی را دید لب فروهشته و ابرو درهم کشیده و تند نشستهخشمگین و ترش روی(۷). برگشت و سخن نگفت. پرسیدندش: چه کردی؟ گفت: عطای او به لقای او بخشیدم
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
مبر حاجت به نزدیک ترش روی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل، با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. نیاز، کار مهم
۲. فراوان
۳. آگاه
۴. در برآوردن آن حاجت درنگ و تاخیر را جایز نخواهد داشت
۵. نمی شناسم
۶. راهنمایی
۷. خشمگین و ترش روی
*************************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد
حاتم طایی را گفتند: از توخود (۱) بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی، یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم.
خارکنی را دیدم پُشته فراهم نهاده.
گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماطسفره (۲) او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منّت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
معنی لغات دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱- خود
۲- سفره
**************************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
موسی، علیه السلام، درویشی را دید از برهنگی به ریگ در شدهخود را در ریگ پوشانده بود (۱). دعا کرد تا خدای، عزّوجلّ، مر او را نعمتی داد. پس از چند روز دیدش گرفتار و خلقی انبوهمردم بسیار (۲) بر او گرد آمده. گفت: این را چه حالت است؟
گفتند: خمرشراب (۳) خورده است و عربده کرده و خون کسی ریخته، قصاصش همی کنند. لطیفان گفتهاند:
گربه مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از جهان برداشتی
عاجز، باشد که دست قدرت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض.(۴) موسی به حکمت حق تعالی اقرار کرد و از تجاسرجسارت ورزیدن، گستاخی (۵) خویش استغفار.
ما ذا اخاضک با مغرورُ فی الخطر
حتی هَلَکتَ فَلَیتَ النَّملَ لم یَطِرِ(۶)
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد بضرورت سرش
آن نشنیدی که حکیمی چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
پدر را عسل بسیارست ولیکن پسر گرمی دارست.
آن کس که توانگرت نمی گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱- خود را در ریگ پوشانده بود
۲- مردم بسیار
۳- شراب
۴- قسمتی از آیه قرآن: اگر خداوند روزی را بر بندگان خویش فراخ می کرد در زمین طغیان و ستم می کردند.
۵- جسارت ورزیدن، گستاخی
۶- ای فریفته دنیا چه چیز تو را در خطر فرو برد تا هلاک شدی، پس کاشکی مورچه پر در نمی آورد و پرواز نمی کرد.
********************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت مرغ بریان به چشم مردم سیر
هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم (۱) مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتمتوانایی خرید کفشی نداشتم (۲)، به جامعمسجد جامع (۳) کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است
وان که را دستگاه و قدرت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱- روی درهم کشیدن به معنی ابراز دلتنگی و شکایت است
۲- توانایی خرید کفشی نداشتم
۳- مسجد جامع
*************************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت آن شنیدستی که روزی تاجری
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد. همه شب دیده بر هم نبست از سخنان پریشانسخنان آشفته و بیهوده گفتن (۱) گفتن که فلان انبازمشریک (۲) به ترکستان است و فلان بضاعتسرمایه (۳) به هندوستان و این قبالهسند(۴) فلان زمین است و فلان مال را فلان کس ضمینضامن (۵).
گاه گفتیمی گفت (۶): خاطراندیشه سفر (۷) اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه، که دریای مغرب مشوشآشفته، طوفانی (۸) است.
سعدیا، سفری دیگرم در پیش است، اگر کرده شود بقیت عمر به گوشه ای بنشینم.
گفتم: آن کدام سفرست؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم عظیم قیمتی دارد و ازان جا کاسه چینی به روم آورم و دیبایپارچه ای ابریشمی و رنگین (۹) رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهشیشه، بلور (۱۰) حلبی به یمن و بُرد یمانیپارچه کتانی (۱۱) به پارس و ازان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم .
انصافبراستی، انصافا (۱۲)، از این ماخولیاسخنان دیوانه وار (۱۳) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
گفت: ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای.
گفتم:
آن شنیدستی که روزی تاجری
در بیابانی بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱- سخنان آشفته و بیهوده گفتن
۲- شریک
۳- سرمایه
۴- سند
۵- ضامن
۶- می گفت
۷- اندیشه سفر
۸- آشفته، طوفانی
۹- پارچه ای ابریشمی و رنگین
۱۰- شیشه، بلور
۱۱- پارچه کتانی
۱۲- براستی، انصافا
۱۳- مالیخولیا، نوعی بیماری و اختلال فکری/ سخنان دیوانه وار
**********************
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
حکایت هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
مشت زنیزورآزما، کشتی گیر (۱) را حکایت کنند که از دهر مخالفروزگار ناساز (۲) بفغان آمده بود و حلق فراخش از دست تنگ بجان رسیده.گلوی گشادش که نشانه پرخواری است بر اثر دست تنگی و فقر بستوه آمده بود(۳)
شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم، مگر به قوّت بازو کفافی بدست آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود برآتش نهند و مُشک بسایند
پدر گفت: ای پسر، خیالمُحالبیهوده، باطل(۴) از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کشبا خرسندی زندگی کن و خود را به خطر میفکن(۵) که بزرگان گفتهاند:
دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدنناشکیبایی(۶) است.
کس نتواند گرفت دامن دولت بزور
کوشش بی فایده ست وسمه بر ابروی کور
چه کند زورمند وارون بخت؟
بازوی بخت به که بازوی سخت
پسر گفت: ای پدر، فواید سفر بسیارست از نُزهت خاطرخوشی دل (۷) و جرّ منافعکسب سود(۸) و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بُلدانگردش در شهرها(۹) و مجاورت خُلّانهمنشینی با دوستان(۱۰) و تحصیل جاهبه دست آوردن مقام و منزلت (۱۱) و ادب و مزید مال و مکتسبافزودن ثروت (۱۲) و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفتهاند:
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز، ای خام، آدمی نشوی
برو اندر جهان تفرّج کن،
پیش ازان روز کز جهان بروی
پدر گفت: ای پسر، فواید سفر چنین که گفتی بسیارست ولیکن مسلّم پنج طایفه راستاز برای پنج گروه مقرر و ثابت است (۱۳): نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مُکنتثروت، دارایی (۱۴)، غلامان و کنیزکان دلاویز و شاگردان چابک دارد، هر روز به شهری و هر دم در کنار نهری و هرساعت به تفرّجگاهی و هرلحظه بر سر راهی، از نعیم دنیا متمتّعبهره مند(۱۵).
مُنعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
وان را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریب است و ناشناخت
دوم عالمی که به منطق شیرینگفتار خوش و دلپذیر (۱۶) و مایه بلاغت و قوّت فصاحت هرجا که رود به خدمتشاقدام نمایندبه آن پردازند(۱۷) و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زرِّ طِلی است
به هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند
سوم خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطتمعاشرت کردن(۱۸) او میل نماید. که حکما گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند: روی زیبا مرهم دل های خسته است و کلید درهای بسته؛ لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند.
شاهد آن جا که رود، عزّت و حرمت بیند
ور برانند بقهرش پدر و مادر و خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم: این منزلت از قدر تو می بینم بیش
گفت: خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست، گر پدر از وی بری بود
او گوهرست، گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیرانپرواز (۱۹) باز دارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند وارباب معنیاشخاص دل آگاه (۲۰) به منادمتهمنشینی (۲۱) او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی؟(۲۲)
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی خوب است آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح
یا کمینه پیشه وریکمترین صاحب شغل و حرفه (۲۳) که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی به تحصیل نان ریخته نگردد، چنان که بزرگان گفتهاند:
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنین صفت ها که بیان کردم، ای پسر، در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیشباعث خوشی زندگی (۲۴) و آن که ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و کَسش نام و نشان نشنود.
هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
** (هر کس که جهان به دشمنی با او برخاست و کینه او را به دل گرفت، روزگار به انجام کار یا رای غیر مصلحت و صلاح او را هدایت می کند؛ مانند کبوتری که دیگر آشیانه خود را نخواهد دید چون قضا و روزگار او را به سوی دام و دانه هدایت می کند.) **
پسر گفت: ای پدر، قول حکما را چگونه مخالفت کنم که گفته اند: رزق اگرچه مقسوم است، به اسباب حصول آن تعلق شرط استدست زدن به وسائل فراهم آوردن آن روزی شرط موفقیت است (۲۵) و بلا اگرچه مقدورست از ابواب دخولدرهای ورود (۲۶) آن، احترازدوری کردن (۲۷) واجب.
رزق هر چند بی گمان برسد
شرط عقل است، جُستن از درها
ورچه کس بی اجل نخواهد مُرد
تو مرو در دهان اژدرها
در این صورت که منمبا این وضع پیکر و زورمندی که من دارم (۲۸) با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افگنم. پس مصلحت آن است، ای پدر، که سفر کنم که از این بیش طاقت بینوایی ندارم.
چون مرد برفتاد ز جای و مقام خویش
دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست
شب هر توانگری به سرایی همیروند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خویشتن همی گفت:
هنرور چو بختش نباشد بکام
به جایی رود کش ندانند نام
تا برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابتشدت فشار آب (۲۹) او بر سنگ می آمد و آوازش به فرسنگ می رفت.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی
گروهی مردمان را دید هر کس به قراضه ایپول اندک (۳۰) در معبرکشتی (۳۱) نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بودچیزی نداشت که بدهد (۳۲) زبان ثناستایش (۳۳) بر گشاد؛ چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملاّح بی مرّوتکشتیبان ناجوانمرد (۳۴) از او بخنده بر گردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت بزور از دریا
زور ده مَرده چه باشد؟ زر یک مَرده بیار
جوان را دل از این طعنه بهم بر آمد، خواست که از او انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی، دریغ نیست. ملاح طمع کرد و بازآمد.
بدوزد شَرَه دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی بند
چندان که ریش و گریبانش به دست جوان افتاد، به خود درکشید و بی محابا فروکوفت. یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کندحمایت و پشتیبانی کند (۳۵) همچنین درشتی دید پشت بگردانیدگریخت(۳۶). مصلحت آن دیدند که با او به مصالحت گرایند وبه اجرت کشتی مسامحت نماینددرمورد کرایه کشتی آسان بگیرند و کرایه را به او ببخشند.(۳۷)
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
لطافت کن آن جا که بینی ستیز
نبرّد قز نرم را تیغ تیز
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
بعذر ماضیبه عنوان عذرخواهی از گذشته و آنچه اتفاق افتاده بود (۳۸) در قدمش فتادند و بوسه ای چند بنفاقدو رویی (۳۹) بر سر و چشمش دادند و به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.
ملّاح گفت: کشتی را خللی هست؛ یکی از شما که دلاورترست و زورمندتر باید که بر این ستون برود و خِطاممهار (۴۰) کشتی بگیرد تا عمارت کنیمتعمیر کنیم (۴۱).
جوان بغرور دلاوری که در سر داشت، از خصم دل آزرده اندیشده نکرد و قول حکما که گفتهاند: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنج ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند:
مشو ایمن، که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی بتنگ آید
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندان که مِقوَدمهار (۴۲) کشتی به ساعد بر پیچید و به بالای ستون بر رفت، ملّاح زمامسر رشته (۴۳) از کفش در گسلانیدپاره کرد(۴۴) و کشتی براند.
بیچاره متحیّر بماند، روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید، سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
بعد از شبانروزی بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت.
سر در بیابان نهاد و همیرفت تا تشنه و بی طاقت بر سر چاهی رسید، قومی بر او گرد آمده شربتی (۴۵) آب به پشیزیسکه کوچک و کم بهای مسی (۴۶)همیآشامیدند.
جوان را پشیزی نبود، طلب کرد ابا کردند، بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، از بی طاقتی دست تعدّیتجاوز (۴۷) دراز کرد میسّر نمی شد، تنی چند را فرو کوفت. مردان جمع آمدند و چندان بزدندنش که مجروح شد.
پشّه چو پُر شد، بزند پیل را
با همه مردیّ و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
بحکم ضرورت خسته و مجروح در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل برهلاک نهاده.
گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که بتنها پنجاه مرد را جواب گویم و دیگر جوانان هم یاری کنند.
مردم کاروان را به گفت او تهوّر زیادت گشت و به صحبت او شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته؛ لقمهای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب از پی آن بیاشامید تا دیو درونش بیارامید. خوابش در ربود و بخفت.
پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران، من از اینبدرقهنگهبان و محافظ(۴۸) شما اندیشناکم نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که اعرابیی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریانمردمی بیابان گرد که به راهزنی، مطربی، بازیگری و بی شرمی مشهورند (۴۹) در خانه تنها خوابش نمیبرد.
یکی را از دوستان بر خویش آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند. شبی چند در صحبت او بود؛ چندان که بر دِرَمهاش وقوف یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدندش غمگین و گریان. کسی گفتش: حال چیست مگر آن درمهای تورا دزد بُرد؟ گفت: لا والله بدرقه برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم، دوست
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان است که بعیّاریحیله و نیرنگ (۵۰) در میان ما تعبیه شده استآماده شده است (۵۱) تا به وقت فرصت یاران را خبر دهد. مصلحت آن می بینم که او را خفته بمانیم و برانیم.
یاران را نصیحت پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش به سر تافت. سر براورد و کاروان رفته دید، بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبرد؛ تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد و میگفت:
مَن ذا یُحَدِثُنی وَ زُمَّ العیسُ
ما لِلغَریبِ سِوی الغَریبِ اَنیسُ(۵۲)
درشتی کند بر غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
در این سخن بود که پادشاه زاده ای بصید از لشکریان دور افتاده بود و بر بالای سرش ایستاده، میشنید و در هیأت او مینگرید.
صورت ظاهرش پاکیزه دید و صورت حالش پریشان. گفت: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرش گذشته بود اعادت کرد.
ملک زاده بر حال تباه وی رحمت آورد؛ خلعت و نعمت دادش و معتمدی با وی روان کرد تا به شهر خویش بازبرند. پدر و مادر به دیدن او شادمانی کردند و بر سلامت حالش شکر گفتند.
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
شبانگه آنچه بر سر او گذشته بود از حال کشتی و جور ملّاح و جفای روستاییان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر میگفت.
پدر گفت: ای پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور:
جوی زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان بر خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری؛ نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
آسیا سنگ زیرین متحرّک نیست لاجرم تحمّل بار گران می کند.
چه خورد شیر شرزه در بُن غار؟
بازِ افتاده را چه قوت بود؟
گر تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود
پدر گفت: ای پسر، در این نوبت، تورا فلک یاوری کرد و اقبال رهبری تا صاحب دولتی به تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حال تو را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد.
زینهار! تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هر بار شغالی ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد
باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
چنان که حکایت کنند که یکی از ملوک پارس، حَرَسَها اللهُ تعالی، نگینی گرانمایه در انگشتری داشت.
باری بعزم تفرّج با تنی چند خاصان به مصّلای شیراز برون رفت، فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند تا هر کس که تیر از حلقه انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد.
اتفاقاً چهارصدحُکم اندازتیرانداز ماهر(۵۳) که در خدمت وی بودند، جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباطیکاروان سرا (۵۴) ببازیچه تیر از هر طرف میانداخت؛ باد صبا تیر او از حلقه انگشتری بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشت. پسر تیر و کمان بشکست. گفتند: چرا بشکستی؟ گفت: تا رونق آن بر جای بماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
بغلط بر هدف زند تیری
باب سوم گلستان سعدی با معنی
معنی لغات و عبارت های دشوار باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت
۱. زورآزما، کشتی گیر
۲. روزگار ناساز
۳. گلوی گشادش که نشانه پرخواری است بر اثر دست تنگی و فقر بستوه آمده بود
۴. بیهوده، باطل
۵. با خرسندی زندگی کن و خود را به خطر میفکن
۶. ناشکیبایی
۷. خوشی دل
۸. کسب سود
۹. گردش در شهرها
۱۰. همنشینی با دوستان
۱۱. به دست آوردن مقام و منزلت
۱۲. افزودن ثروت
۱۳. از برای پنج گروه مقرر و ثابت است
۱۴. ثروت، دارایی
۱۵. بهره مند
۱۶. گفتار خوش و دلپذیر
۱۷. به آن پردازند
۱۸. معاشرت کردن
۱۹. پرواز
۲۰. اشخاص دل آگاه
۲۱. همنشینی
۲۲. گوشم به خوشی آوازهاست. کیست که تارهای دوم آن را بنوازد
۲۳. کمترین صاحب شغل و حرفه
۲۴. باعث خوشی زندگی
۲۵. دست زدن به وسائل فراهم آوردن آن روزی شرط موفقیت است
۲۶. درهای ورود
۲۷. دوری کردن
۲۸. با این وضع پیکر و زورمندی که من دارم
۲۹. شدت فشار آب
۳۰. پول اندک
۳۱. کشتی
۳۲. چیزی نداشت که بدهد
۳۳. ستایش
۳۴. کشتیبان ناجوانمرد
۳۵. حمایت و پشتیبانی کند
۳۶. گریخت
۳۷. درمورد کرایه کشتی آسان بگیرند و کرایه را به او ببخشند
۳۸. به عنوان عذرخواهی از گذشته و آنچه اتفاق افتاده بود
۳۹. دو رویی
۴۰. مهار
۴۱. تعمیر کنیم
۴۲. مهار
۴۳. سر رشته
۴۴. پاره کرد
۴۵. آن قدر از نوشیدنی که به یک بار نوشیده شود
۴۶. سکه کوچک و کم بهای مسی
۴۷. تجاوز
۴۸. نگهبان و محافظ
۴۹. مردمی بیابان گرد که به راهزنی، مطربی، بازیگری و بی شرمی مشهورند
۵۰. حیله و نیرنگ
۵۱. آماده شده است
۵۲. کیست که با من گفتگو کند و حال آن که شتران مهار کرده شدند و کاروان رفت؟ برای غریب دمسازی به جز غریب نیست
۵۳. تیرانداز ماهر
۵۴. کاروان سرا
باب سوم گلستان سعدی با معنی
**************************
بیشتر بخوانید:
همچنین برای مطالعه باب چهارم گلستان سعدی اینجا را کلیک کنید.
مجله اینترنتی تحلیلک