آرش بهرام بیضایی
او-آرش-کمانش را به ابرها یله داد: ـمادرم زمین؛ این تیر آرش است؛ که آرش مردی رمه دار بود؛ و مهر به او دلی آتشین داده بود؛ و او تا بود هرگز کمان نداشت؛ و تیری رها نکرد؛ نه موری آزرد؛ نه دامی آراست؛ او از آنان بود که نانشان در گرو باد است!
آرش کیست؟ که این پگاهان بی نام بود، و اینک چشم گیهان به سوی اوست! جنگاوری که سخت ترین جنگ افزارش چوبدست چوپانان بود!
آرش کیست؟ مرزنشینی نادان؛ راه نشینی از آن سان که رمه شان به تاراج می رود، و او باز خوش دلانه مهر می کند، و دشنام نمی گوید و فریاد نمی کشد!
آرش کیست؟ خم کرده پشتی که بار بر او بسیار نهاده اند، و او بسیار برده است و دم بر نیاورده!
آرش منم که می شناختی: مرد پارسایی و پرهیز. او را هرگز به جز مهر نفرمودند؛ و او کینه را نمی دانست. مگر اکنون بنگر که در سرم اندیشه هاست. اینک به دردم از مردکی به من نزدیک و از من دور؛ پلیدی-آرش نام- که مرا به ننگ نام خویش آلوده است. او در آن سوی زمین بر ستیغی ایستاده است؛ چون آینه ای رو به روی من؛ و دل خونین او نشانه من است. پلشتی چنان ناپاک و ننگ آور که از او خوردن سوگند دریغ داشتند یا گذشتن از آتش.
آرش منم؛ آن که این پگاه نادانکی بود آزاد؛ و اینک چیزها می داند از گیتی چند؛ و فریاد او بلند که کاش نمی دانستم.
مجله اینترنتی تحلیلک