داستان کوتاه گاوچران
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی کنار یک مهمانخانه ایستاد. بدبختانه کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند و سر به سر غریبهها میگذاشتند.
وقتی گاوچران نوشیدنیاش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است. او به کافه برگشت و ماهرانه اسلحه اش را در آورد و بالای سرش گرفت، بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد.
او خیلی مقتدرانه فریاد زد: «کدام یک از شما آدمهای بد اسب من را دزدیده؟» کسی پاسخی نداد. «بسیار خب، من یک آبجو دیگر میخورم و تا وقتی که آن را تمام میکنم، اگر اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام داده ام، انجام میدهم. البته که دوست ندارم آن کاری که در تگزاس انجام داده ام را انجام بدهم!»
بعضی از افراد خودشان را جمع و جور کردند.
آن مرد طبق حرفی که زده بود، آبجو دیگری نوشید و بیرون رفت و اسبش به سر جایش برگشته بود. اسبش را زین کرد و به سمت خارج از شهر به راه افتاد.
کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بروی به من بگو که در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده به خانه بروم.
امیدواریم از مطالعه داستان کوتاه گاوچران لذت برده باشید و برای مطالعه داستان کوتاه های دیگر به بخش داستان کوتاه مراجعه کنید.
مجله اینترنتی تحلیلک