چرند و پرند دهخدا
جذاب ترین بخش روزنامه صوراسرافیل یک ستون فکاهی تحت عنوان چرند و پرند بود که به قلم دهخدا نوشته می شد.
سبک نگارش چرند و پرند دهخدا در ادبیات فارسی بی سابقه بود. با این سبکِ دهخدا مکتب جدیدی در روزنامه نگاری و نثرفارسی معاصر پدید آمد.
چرند و پرند دهخدا در روزنامه صوراسرافیل با طعنه های زیرکانه و بیانی تمسخرآمیز افراد و اقشاری که سد راه پیشرفت جامعه بودند را مورد انتقاد قرار می داد.
مقاله دوم از شماره(۲) روزنامه صوراسرافیل
مکتوب شهری
کبلایی دخو تو قدیما گاهی به درد مردم می خوردی! وقتی مشکلی به دوستانت رو می کرد، حل می کردی.
این اواخر که سروصدایی از تو نبود، فکر می کردم شاید تو هم تریاکی شدی و در گوشه اتاق پای منقل لم دادی! اما نگو که تو ناقلای حقه باز، همان طور که توی روزنامه صوراسرافیل نوشته بودی، یواشکی و بی خبر برای تحصیل علم کیمیا و لیمیا و سیمیا رفتی به هند. حکما گنج نامه هم پیدا کرده ای.
درهرحال اگر سوء ظنی در حق تو برده ام، باید خیلی خیلی ببخشی. عذر می خواهم. باز الحمدالله به سلامت آمدی، جای شکرش باقیه؛ چرا که خوب سروقتش رسیدی. برای این که کارها خیلی شلوغ پلوغه.
خدا رفتگان همه را بیامرزد، خاک خبر نبرد. در قاقازان ما یک مُلا اینک علی داشتیم؛ روضه خوان خیلی شوخی بود. حالا نداشته باشد، با من هم خیلی میانه داشت. وقتی می خواست روضه بخواند، اول یک مقدمه دور و دراز می چید.
هرچند بی ادبیست، می گفت مطلب این طور خرفهم تر می شود. در مثل مناقشه نیست. به نظرم می آید برای شما هم محض این که درست به مطلب پی ببرید، یک مقدمه بچینم بد نیست.
در قدیم الایام، در دنیا یک دولت ایران بود. در همسایگی ایران هم دولت یونان بود. دولت ایران آن وقت دماغش پر باد بود؛ از خودش خیلی راضی بود؛ یعنی بی ادبی می شود، لولهنگش خیلی آب می گرفت و کباده ملک الملوکی دنیا را می کشید.
بلی، آن وقت در ایران معشوق السلطنه، محبوب الدوله، عزیزالایاله، خوشگل خلوت، قشنگ حضور، ملوس الملک نبود. در قصرها سرسره نساخته بودند. ملاهای آن وقت چماق الشریعه، حاجب الشریعه و پارک الشریعه نداشتند. خلاصه آن وقت کالسکه الاسلام، میز و صندلی المذهب و اسب روسی الدین وجود نداشت.
خوش آن روزها! واقعا که درست عهد پادشاه وزوزک بود.
مخلص کلام، یک روز دولت ایران لشکرهای خودش را جمع کرد. یواش یواش رفت تا پشت دیوار یونان. برای داخل شدن به یونان یک راه بیشتر نبود که لشکر ایران حکما باید از آن راه عبور می کرد.
بلی پشت این راه هم یک کوچه آشتی کنان مسجد آقا سید عزیزالله؛ یعنی یک راه باریک دیگر بود. ولی لشکر ایران آن راه را بلد نبود.
همین که لشکر ایران به پشت دیوار رسید، دید این یونانی های بدذات هفت خط با قشون خود جلوی راه را گرفته اند. خب، حالا ایران چه خاکی به سرش کند؟ برود؟ چطور برود؟ برگردد؟ چطور برگردد؟ مانده بود سفیل و سرگردان. خدا رحمت کند شاعر را که خوب گفته است:
نه در غربت دلم شاد و
نه رویی در وطن دارم الخ
از آن جا که باید کارها راست بیاید، یک دفعه لشگریان ایران دیدند یواشکی یک نفر از آن جعفرقلی آقاها پسر بیگلرآقاهای قزاق؛ یعنی یک نفر غریب نواز، یک نفر نوع پرست، یک نفر مهمان دوست، از لشگریان یونان جدا شد و همه جا پاورچین پاورچین آمد به اردوی ایرانی ها و گفت: سلام علیکم، خیرمقدم، خوش آمدید، صفا آوردید، سفر بی خطر.
ضمنا آهسته با انگشت شهادت آن کوچه آشتی کنان را به ایرانی ها نشان داد و گفت: ما یونانی ها آن جا لشگر نداریم. اگر شما از آن راه بروید می توانید مملکت ما را بگیرید. ایرانی ها هم قبول کردند و از آن راه رفتند و داخل خاک یونان شدند.
حالا مطلب این جا نیست. راستی تا یادم نرفته، اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند به زبان ما سنگین است، اما چه می شود کرد. اسمش افیالتس بود. خدا لعنت کند شیطان را! نمی دانم چرا هر وقت من این اسم را می شنوم، یاد بعضی از سفرای ایران می افتم.
باری برویم سر اصل مطلب. درآن وقت که جناب چکیده غیرت، نتیجه علم و سیاست، معلم مدرسه قزاق خانه، جناب میرزاعبدالرزاق خان مهندس، بعد از سه ماه پیاده روی روی نقشه جنگی، راه مازندران را برای روس ها کشیدند، ما دوستان گفتیم: این آدم باوجود، حیف است که لقب نداشته باشد.
بیست نفر سه شبانه روز هی نشستیم و فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان انتخاب کنیم، چیزی به عقل ما نرسید.
حالا از همه بدتر، خوش سلیقه هم هستند. می گویند لقبی که برای من می گیرید، باید بکر باشد؛ یعنی پیش از من کس دیگری(آن لقب) را نگرفته باشد.
از مستوفی ها پرسیدیم، گفتند دیگر لقب بکری وجود ندارد. کتاب های لقب را بازکردیم. دیدم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی از الف تا ی یک کلمه نیست که اقلا ده دفعه لقب نشده باشد.
خب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش می آید، این آدم همین طور بی لقب بماند؟
ازآن جا که باید کارها راست بیاید، یک روز من در کمال اوقات تلخی یک کتاب تاریخی را که جلو دستم بود، برداشتم که خودم را مشول کنم. همین که کتاب را باز کردم در صفحه دست راست سطر اول دیدم، نوشته است(( از آن روز به بعد یونانی ها به افیالتس خائن گفتند و خونش را هدر کردند.))
ای لعنت به شما یونانی ها! مگر افیالتس به شما چه کرده بود، که شما او را خائن می گویید؟ مگرمهمان نوازی در مذهب شما کفر بوده؟ مگر به غریب پرستی شما اعتماد نداشتید؟
خلاصه همین که این اسم را دیدم، گفتم هیچی بهتر از این نیست که این اسم را لقب جناب میرزاعبدالرزاق خان کنیم، زیرا هم بکر بود، هم این دونفر شباهت کامل به هم داشتند.
این غریب نواز بود، او هم بود، این مهمان پرست بود، او هم بود؛ این می گفت اگر من این کار را نمی کردم، دیگری می کرد، او هم می گفت.
تنها یک فرق داشتند و آن این بود که تکمه های سرداری افیالتس از چوب جنگلی وطن نبود. خوب نباشد، این جزییات که مهم نیست.
خلاصه کلام، ما دوستان جمع شدیم و یک مهمانی ترتیب دادیم.
شادی کردیم و فورا یک تلگراف هم به کاشان زدیم که سریعا پنج شیشه گلاب قمصر و دو جعبه جوزقند بفرستید که بدهیم و لقب را بگیریم.
در همین حیص و بیص، جناب حاجی ملک التجار راه آستارا را به روس ها واگذار کرد.
نمی دانم کدام نامرد حکایت این لقب را هم به او گفت و او دوتا پاش را توی یک کفش کرد که از آسمان افتاده ام و این لقب حق من است.
حالا چندماه است که الم سراتی راه افتاده است. از یک طرف میرزاعبدالرزاق خان به قوه علم هندسه، از یک طرف حاجی ملک التجار به زور فصاحت و بلاغت و شعرهای امرء القیس و ناصرخسرو علوی کبلایی دخو، نمی دانی در چه انشر و منشری گیر کرده ایم.
اگر بتوانی ما را از این بلیه خلاص کنی؛ مثل این است که یک بنده در راه خدا آزاد کرده ای.
خدا انشاءالله پسرهایت را ببخشد. خدا یک روز عمرت را صدسال کند. امروز، روز غیرت است. دیگر خود می دانی. زیاده عرضی ندارم.
خادم باوفای شما خرمگس
بیشتر بخوانید
چرند و پرند علامه علی اکبر دهخدا (قسمت اول)
چرند و پرند علامه علی اکبر دهخدا (قسمت دوم)
در مطلب بعدی از چرند و پرند دهخدا به جواب مکتوب می پردازیم.
مجله اینترنتی تحلیلک