شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.
از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.
سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند.
شب چهل و دوم
شازده عزیز
امشب نامه نوشتم و تمام مدت اشک هایم جارى بود.
فرخ عزیزم
طاقت دورى و ندیدنت را ندارم.
این چند روز مثل چند سال گذشته است.
فکرت از ذهنم بیرون نمى رود.
چشمان سیاهت مدام مقابل چشمانم است.
خواب هایم پر شده از لبخند ها و نگاه هاى عمیق تو
میخواهم هر چه زودتر به این دورى پایان دهم… تصمیم گرفته ام با وجود مخالفت هاى آقابزرگ با تو ازدواج کنم.. ولى بعد از این دیگر نه رنگ عمارت را میبینم و نه رنگ خانواده ام را…
مجله اینترنتی تحلیلک