شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
شیوانا

چوب خدا (مجموعه داستان های شیوانا)

چوب خدا / مجموعه داستان های شیوانا ... شیوانا با خودش فکر کرد که چگونه کاری برای پسرک پیدا کند و از چه کسی کمک بگیرد.

شیوانا و چوب خدا

روزی مردی مرفه که مغازه ای بزرگ داشت نزد شیوانا آمد و گفت: استاد! من شنیده ام که از قدیم گفته اند انسان باید در زندگی به خالق هستی احترام بگذارد و حقوق دیگران را نیز رعایت کند و در صورتی که حقی ضایع کند، خالق کائنات او را با چوب می زند.

شیوانا گفت: بله درست است. در زندگی و کائنات چارچوب هایی وجود دارد که قوانین خاصی را به انسان می آموزد و همه ملزم به رعایت این قوانین هستیم تا بتوانیم در کنار یکدیگر با آرامش زندگی کنیم.

مرد گفت: ولی استاد، من هیچ گاه در زندگی به این گفته ها توجه نداشته ام و هیچ اصولی را در زندگی و کارم رعایت نکرده ام؛ هر طور که دلم می خواسته اجناسم را به گران ترین قیمت فروخته ام و تا به حال هم تمام امورات خانه، مغازه و زندگی ام به خوبی گذشته است. پس این چوب کی صدایش در می آید؟

شیوانا سری از روی تاسف تکان داد و گفت: چوب کائنات صدا ندارد! به همین دلیل بسیاری از مردم نمی دانند منشأ آسیبی که می بینند از کجاست؟!

شیوانا که از طرز تفکر مرد متاسف شده بود، وقتی مرد نشانی مغازه اش را داد که سری به او بزنند فقط سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود. مرد نیز با لبخند تمسخر آمیزی خداحافظی کرد و به طرف مغازه اش رفت.

دقایقی بعد، پسر جوانی آمد و گفت: استاد من تازه ازدواج کرده ام و وضعیت مالی مناسبی ندارم، آمده ام تا شما کسب و کار مناسبی به من پیشنهاد کنید.

شیوانا گفت: پسر جان! همین جا بنشین تا ببینم چه کاری می توانم برایت انجام دهم!

شیوانا با خودش فکر کرد که چگونه کاری برای پسرک پیدا کند و از چه کسی کمک بگیرد.

در همین افکار بود که دید مرد جوانی با ظاهری آراسته به سویش می آید و پس از دقایقی احوالپرسی گفت: استاد عزیز! من می خواهم بخشی از ثروتم را صرف کمک به نیازمندان کنم، به همین دلیل آمده ام تا شما مرا راهنمایی کنید و هر طور که صلاح می دانید مبلغی از پولم را هزینه کنم.

ناگهان شیوانا فکری به خاطرش رسید و به مرد گفت: برو و با مبلغی که می خواهی هزینه کنی یک مغازه بگیر و جوان بیکاری را که من می شناسم استخدام کن، هم حقوق او را بده و هم بخشی از در آمدت را به نیازمندان کمک کن. فقط از تو می خواهم که اجناسی مرغوب را با مناسب ترین قیمت در اختیار مشتریان قرار دهی و انصاف را رعایت کنی.

مرد قبول کرد و قول داد که تمام سخنان استاد را با دقت انجام دهد.

چند ماه گذشت.

مرد مغازه داری که هیچ قانونی را قبول نداشت و لاابالی زندگی می کرد، دوباره نزد شیوانا آمد و بر خلاف دفعه پیش بسیار غمگین و افسرده بود. گفت: استاد! مدتی است که وضعیتم تغییر کرده است. کسب و کارم مثل قبل نیست. مرد ثروتمندی مغازه ای در نزدیکی مغازه من دایر کرده است و تمام اجناسش را با قیمت خیلی مناسبی می فروشد و آنقدر با ادب و متواضع با مشتریان برخورد می کند که همین امر باعث شده مشتریان زیادی جذب نماید. استاد! چرا ناگهان اوضاع اینگونه تغییر کرد؟

شیوانا سری تکان داد و گفت: شاید این همان صدایی باشد که توقع داشتی از چوب کائنات بشنوی و نمی شنیدی! به نظر من روش زندگی ات را تغییر بده، زیرا هر لحظه ممکن است چوبی به سرت فرود آید و چون بی صداست اثرات مخرب آن به مرور زمان در زندگی ات ظاهر شود، تا جایی که ممکن است شرایطی پیش بیاید که کار از کار بگذرد و دیگر نتوانی در مقابل ضربه های چوب بی صدای کائنات مقاومت کنی؟! پس تا دیر نشده با مراعات کردن قوانینی که تا به حال رعایت نکرده ای سعی کن مسیر زندگی ات را عوض کنی تا از هر گونه آسیب مصون بمانی.

گاهی در زندگی دچار آسیب هایی می شویم که اگر بی اهمیت از کنارشان رد نشویم و نگاهی به پشت سر بیندازیم، قطعاً به نقطه ای خواهیم رسید که منشا آن آسیب هاست و نباید تلنگری را که از کائنات می خوریم نادیده بگیریم. چرا که اگر بی توجه بگذریم، دچار آسیب های غیر قابل جبرانی خواهیم شد که اگر هم متوجه اشتباهاتمان شویم دیگر فرصت جبران نخواهیم داشت.

مرد جوان با حالتی مستاصل، از شیوانا خداحافظی کرد و در حالی که فکرش خیلی درگیر شده بود، به طرف خانه رفت تا کمی با خود خلوت کند.

 

پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x