حکایت دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم
یاد دارم که در ایّام پیشین من و دوستی، چون دو بادام مغز در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد.
پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی.
گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
بازگویم که کسی سیر نخواهد بودن
بیشتر بخوانید:
مجله اینترنتی تحلیلک