تقدیر چنین بود که من بی تو بمانم از شیوانا
در دهکده، زنی جوان زندگی می کرد که همسرش را تازه از دست داده بود و سه فرزند کوچک داشت. زن جوان بسیار بی قرار بود و در سوگ از دست دادن همسرش بیتابی می کرد. شیوانا در مراسم ترحیم مرد جوان شرکت کرد و وقتی زن را بسیار آشفته دید، برای دلداری نزد او رفت تا بلکه با صحبت کردن بتواند او را آرام نماید. زن با بی حوصلگی رو کرد به شیوانا و گفت: چه کسی می تواند همسرم را به من برگرداند؟ دیگر هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست، همسرم دیگر کنار من نیست و من تا ابد تنها خواهم ماند.
شیوانا که از گریه و زاری زن متاثر شده بود، سعی داشت که با کلماتی امید بخش زن جوان را به آرامش دعوت کند!
به او گفت: همسر تو همین جا کنار توست. کنار فرزندانت و تو همیشه می توانی با او حرف بزنی و او را در کنار خودت داشته باشی!
فقط می بایست او را در قالبی جدید بپذیری. باید بدانی که روح همسرت با همان هوشیاری همیشگی پیش توست و از تو و فرزندانت دور نمی شود. او صدایت را می شنود و تو را می بیند. پس تو باید نوع نگاهت را تغییر دهی تا بتوانی حضور او را حس کنی.
شیوانا آرام آرام این جملات را برای زن تکرار می کرد تا بلکه آرام گیرد. وقتی حرف هایش تمام شد، از زن فاصله گرفت تا به او فرصت اندیشیدن بدهد.
دقایقی گذشت؛ زن آرام و بی صدا به نقطه ای خیره شده بود، همه حیرت زده به زن نگاه می کردند. شاگردان شیوانا نیز در آن جمع حضور داشتند و نمی دانستند چه اتفاقی خواهد افتاد! نگاه همه بر چهره غمگین زن جوان که زیر لب همسرش را صدا می زد، خیره شده بود.
زن نجوا کنان می گفت: همسر عزیزم! این جسم توست که ما را ترک کرده و روحت تا ابد متعلق به من است. تو همیشه کنار من و فرزندانت هستی و می دانم که هرگز ما را تنها نمی گذاری. زن آرام آرام اشک می ریخت و با همسرش حرف می زد.
شاگردان شیوانا از رفتار زن بسیار متعجب شدند و سراسیمه نزد شیوانا رفتند. تمام حرف های زن را برای شیوانا تعریف کردند و یکی از شاگردان گفت: زن نگون بخت گویا عقلش را از دست داده که یکباره این گونه تغییر رفتار داده است. چگونه ممکن است کسی این همه دگرگون شود!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: شاید هم بر خلاف نظر شما، زن خوشبخت تازه عاقل شده باشد.
شاگردان که از تعجب بیشتر مبهوت شده بودند گفتند: مگر می شود زنی که تا لحظاتی پیش برای از دست دادن همسرش ضجه می زد، یکباره همه چیز را فراموش کند؟!
شیوانا گفت: او هیچ چیزی را از یاد نبرده است، او می داند که شوهرش را دیگر نمی بیند و هرگز نمی تواند همچون گذشته او را در کنار خود داشته باشد، تنها چیزی که تغییر کرده، نوع نگاه و نگرش اوست. او همسرش را در قالب گذشته فراموش کرده است و او را در قالبی جدید و دنیایی جدید می بیند.
گاهی لازم است؛ انسان دریچه نگاهش را بر غم ها و گذشته هایی که نمی تواند برای ترمیم آن کاری بکند، ببندد و پنجره ای جدید بگشاید، چرا که اگر در بند تقدیری که نمی توان آن را تغییر داد بمانیم، جز دست و پا زدن در دریایی از آشفتگی ها، هیچ چیز نصیبمان نخواهد شد. پس می بایست آن بخش از روزهای زندگی مان که از عهده و قدرت ما خارج است و نمی توانیم با هیچ تدبیری، آن را تغییر دهیم، رها کنیم و با نگاهی نو به زندگی، دریچه های جدید را به روی خود بگشاییم تا آرامش در زندگی مان جاری شود و دغدغه هایی را که به هیچ وجه نمی تواند شرایط مان را تغییر دهد، بلکه فقط سبب تلخکامی و نا آرامی مان می شود، به فراموشی بسپاریم.
در زندگی هر کدام از ما واقعیت های تلخی است که به آسانی نمی توان از آن گذر کرد و مستلزم این است که آنقدر قوی باشیم که درگذرگاه ناکامی ها نشکنیم و در تند باد حوادث محو نشویم. پس می بایست صبورانه سختی ها را پشت سر بگذاریم و در سوگ و غم از دست دادن ها طوری غرق نشویم که آینده را از دست بدهیم. قلب آدمی همچون وسعت دریاست که غم و شادی را یک جا در خود جای می دهد. پس غم ها را در کنجی از قلبمان بنشانیم که گهگاهی به یاد آوریم چه چیزها از دست داده ایم و شادی و امید را در جریانی از این دریای پهناور جاری کنیم تا پیش رویم و از حرکت زندگی جا نمانیم.
پایدار بمانید تا داستانی دیگر از شیوانا …
مجله اینترنتی تحلیلک