قصه کودکانه خواب عجیب فسقلی
قصه خواب عجیب فسقلی
یکی بود، یکی نبود. فسقلی هر روز صبح با موهای آشفته و در هم از خواب بیدار میشد.
هر روز صبح هم شانه به او سلام میکرد و میگفت: «سلام فسقلی، بیا موهاتو شونه کنم». فسقلی اما هر بار میگفت: «نه، نمیخوام، حوصله ندارم» و به سرعت از اتاقش خارج میشد.
صبحها وقتی پدر و مادر او را میدیدند، پدر با ناراحتی به او نگاه میکرد و میگفت: «باز که دست و صورتت رو نشستی! موهاتو چرا باز شانه نکردی؟!» فسقلی هم دلخور میگفت: «حوصله نداشتم».
قیافه فسقلی روز به روز ترسناکتر میشد، تا اینکه یک شب شانه، آینه و صابون تصمیم گرفتند خودشان دست به کار شوند. آن شب فسقلی خواب عجیبی دید.
فسقلی خواب دید آینه، شانه و صابون از دست او ناراحت هستند. صابون که توی خواب از ناراحتی کف کرده بود، گفت: «اگه از ما استفاده میکردی، الان این طوری نبودی!» شانه هم که به خاطر دلخوری دندانههایش کج شده بود، گفت: «کار من اینه که موها رو مرتب کنم. اصلا من بیکاری رو دوست ندارم». آینه گفت: «من دوست دارم وقتی به من نگاه میکنی تصویر یک بچه مرتب رو به تو نشون بدهم و تو رو خوشحال کنم.» بعد به فسقلی اول قیافهای تمیز و مرتب و بعد قیافهای کثیف و ژولیده را نشان داد و از او پرسید: «خودت فکر میکنی کدوم تصویر بهتره؟» فسقلی با ناراحتی سرش را پایین انداخت.
قصه کودکانه خواب عجیب فسقلی
آن روز صبح وقتی فسقلی از خواب بیدار شد. سراغ آینه رفت. اول همان قیافهی کثیف و ژولیده را دید و با خودش فکر کرد چقدر این قیافه ترسناک است. او به شانه و صابون نگاهی کرد و تصمیم گرفت از همین امروز با آنها دوست باشد و فوری دست به کار شد.
چند لحظه بعد فسقلی توی آینه فسقلی مرتب و دوست داشتنی را دید. فسقلی به آینه، شانه، قیچی، صابون و خودش قول داد دیگر خبری از فسقلی کثیف و ژولیده نباشد، هیچوقت!
راستی بچهها فکر میکنید امروز صبح وقتی فسقلی پدر و مادرش را دید و به آنها سلام کرد، آنها به او چه گفتند؟
*فرخنده رضاپور
مجله اینترنتی تحلیلک