قصه کودکانه سگ طمع کار
در روزگاران قدیم سگ طمع کاری بود که همه چیز را برای خودش میخواست. یک روز که خیلی گرسنه بود و دنبال غذا میگشت در بین راه تولهسگی را دید که استخوانی به دهان داشت و از آن نزدیکیها میگذشت.
قصه کودکانه سگ طمع کار
سگ طمعکار وقتی دید غذایی پیدا نمیکند به طرف تولهسگ حمله کرد و استخوان را از دهان او گرفت. تولهسگ با دیدن او ترسید و پا به فرار گذاشت.
سگ طمع کار با دیدن استخوان خوشحال شد و با خودش گفت: «چه غذای خوشمزهای پیدا کردم. حالا باید جای خلوتی پیدا کنم و آن را با خیال راحت نوش جان کنم.»
همانطور که میرفت به پلی رسید. از زیر پل آب تمیزی میگذشت. وقتی سگ از روی پل رد میشد به داخل آب نگاه کرد و عکس خودش را داخل آب دید.
سگ طمعکار خیال کرد که داخل آب سگ دیگری ایستاده و استخوانی به دهان دارد. سگ با خودش فکر کرد: «بهتر است به آن سگی که از پایین پل به من نگاه میکند هم حمله کنم و استخوان دهانش را بگیرم. اینطور غذایم بیشتر میشود» و با این فکر از بالای پل خودش را به داخل آب انداخت.
با افتادن سگ به داخل آب هم استخوانش را آب برد و هم خودش را.
بیشتر بخوانید: قصه کودکانه خواب عجیب فسقلی آموزنده برای کودکان
مجله اینترنتی تحلیلک
من ازاین داستان خیلیخوشم امد ممنون که این داستان زیبا را گذاشتید
ممنون از همراهی و توجه شما دوست عزیز
من برای دخترم می خونم این داستان را